شاید به قول استادم نه یک انسان بلکه یک موجود دو پا
واقعیت چیز دیگریست...
من آن آدمی نبودم که مرا می خواندند گم نیستم پیدا هم نیستم من ،
من هم نیستم.
می دانید چندی پیش که تازه پا به دوران نوجوانی گذاشته بودم تفاوت ها را به وضوح می دیدم
من آنی بودم که نباید می بودم
من دیگر اجازه خندیدن نداشتم سنگین و رنگین به مهمانی می رفتم
¤ سلام خانم
¤ سلام آقا
زندگی برایم جهنم بود احساس می کردم با خودم قریبه شدم من برای همیشه من نبودم...
و حالا
من باید پا به عرصه جوانی بگذارم من، زیبا"
باز هم تفاوت ها چشمم را دریده من از قبل ساکت تر شدم
لبخند شیطنت شادابی از من گریخته.
هرچند که همه می گویند دختر برازنده ای شدم ، اما من باز هم من نیستم.
جالب تر اینجاست
این دنیای جدید که من تازگی اجازه ورودبه آن را دارم بوی تهفن می دهد.
از دهان همه بوی لجن دروغ تا فرسخها به گوش می رسد تهمت غیبت کار هر روزه آن هاست .
خدا کجایی که ببینی که این افراد نالایق باید انسانهای نو(نوزاد) را تربیت کنند.
من دارم می ترسم...
شاید من هم روزی شبیه آن ها شوم. یک آدم بزرگ احمق و شاید نه یک آدم.
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
گفتگوهای تنهایی | ادبیات | 11189 | |
![]() |
پس از آن غروب رفتن اولین طلوع من باش(من از خلوت و تنهایی میترسم) | ادبیات | 122 | |
![]() |
((**++ تشکر از تنهایی کاربری که شایسته تشکر است ++**)) | ادبیات | 52 |