کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هزار سال به سوي تو آمدم
افسوس
هنوز دوري دور از من اي اميد محال
هنوز دوري آه از هميشه دورتري
هميشه اما در من کسي نويد دهد
که مي رسم به تو
شايد هزارسال دگر
صداي قلب ترا
پشت آن حصار بلند
هميشه مي شنوم
هميشه سوي تو مي آيم
هميشه در راهم
هميشه مي خواهم
هميشه با توام اي جان
هميشه با من باش
هميشه اما
هرگز مباش چشم به راه
هميشه پاي بسي آرزو رسيده به سنگ
هميشه خون کسي ريخته است بر درگاه
 

meh_61

عضو جدید
رفتم قدري در آفتاب بگردم.
دور شدم در اشاره هاي خوشايند:
رفتم تا وعده گاه كودكي و شن،
تا وسط اشتباه هاي مفرح،
تا همه چيزهاي محض.
رفتم نزديك آب هاي مصور،
پاي درخت شكوفه دار گلابي
با تنه اي از حضور.
نبض مي آميخت با حقايق مرطوب.
حيرت من با درخت قاتي مي شد.
ديدم در چند متري ملكوتم.
ديدم قدري گرفته ام.
انسان وقتي دلش گرفت
از پي تدبير مي رود.
من هم رفتم.

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها کسی که خوب مرا درک میکند
یک روز زادگاه مرا ترک میکند
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاهش داستان برداز چندین چند دلتنگیست

و لبخندش -که همچون آن ستاره ی آسمانی که آگهان گویند...

قرن ها باید نشستن ها

که تا یکدم گذارش... آی٬ گر ممکن شود...

افتد به چشم ما-

طلوع زندگی در پهنه ای تا بیکران٬ آبی است.

محال اندیش و پر در اوج

که هرگز در نیفتاده است

-همچون من و یا همچون دوصد چون ما-

به قعر چاه بی پایاب ژرف "چشم قربان" ها.

...

پریزادی است٬ می دانم٬ یقین دارم.

...

و از خوبیش اینش بس

که تسکین آفرین دردهایم -وه چه بسیار- است و خود

دیریست چون غم خانه ی درد است.

و از خوبی همینش بس!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزای عجيبی‌ان اين روزا
عجيب و غليظ و عميق
ذهن‌ام مثه يه سونای بخار، خيس و سنگين و مه گرفته‌ست
دم‌کرده و مرطوب
تو يه غلظت عجيب شناورن حس‌هام
من که يه عمر آدمِ خوابيدن رو سطح آب بودم
اين روزا دارم ته استخر شنا می‌کنم
تهِ تهِ استخر

اکسيژن نيست اين‌جا که منم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ديوار سقف ديوار
اي در حصار حيرت زنداني
اي درغبار غربت قرباني
اي يادگار حسرت و حيراني
برخيز
اي چشمه خسته دوخته بر ديوار
بيمار بيزار
تو رنگ آسمان را
از ياد برده اي
از من اگر بپرسي
ديري است مرده اي
برخيز
خود را نگاه کن به چه ماني
غمگين درين حصار به تصوير
اي آتش فسرده
نداني
با روح کودکانه شدي پير
يک عمر ميز و دفتر و ديوار
جان ترا سپرد به ديوان
پاي ترا فشرد به زنجير
برخيز
بيرون از اين حصار غم آلود
جاري است زندگاني جاري است
دردا که شوق با تو غريبه است
دردا که شور از تو فراري است
برخيز
در مرهم نسيم بياويز
هر چند زخم هاي تو کاري است
آه اين شيار ها که پيشاني است
خط شکست هاست
در برج روح تو
کزپاي بست روي به ويراني است
خط شکست ها ؟
نه که هر سطرش
طومار قصه هاي پريشاني است
اي چشم خسته دوخته بر ديوار
برخيز و بر جمال طبيعت
چشمي مان پنجره واکن
همچون کبوتر سبکبال
خود را به هر کرانه رها کن
از اين سياه قلعه برون آي
در آن شرابخانه شنا کن
با يادهاي کودکي خويش
مهتاب را به شاخه بپيوند
خورشيد را به کوچه صدا کن
برخيز
اي چشم خسته دوخته بر ديوار
بيمار
بيزاره
بيرون ازين حصار غم آلود
تا يک نفس براي تو باقي است
جاي به دل گريستنت هست
وقت دوباره زيستنت نيست
برخيز
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده ز دور
هم عنان گشته هم زبان هستم.
*
جاده اما ز همه کس خالی است
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فراق دوستانش باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران

دلم دربند تنهایی بفرسود
چو بلبل در قفس روز بهاران

هلاک ما چنان مهمل گرفتند
که قتل مور در پای سواران

به خیل هر که می‌آیم به زنهار
نمی‌بینم بجز زنهارخواران

ندانستم که در پایان صحبت
چنین باشد وفای حق گزاران

به گنج شایگان افتاده بودم
ندانستم که بر گنجند ماران

دلا گر دوستی داری به ناچار
بباید بردنت جور هزاران

خلاف شرط یارانست سعدی
که برگردند روز تیرباران

چه خوش باشد سری در پای یاری
به اخلاص و ارادت جان سپاران
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چرا به دیوارهای برفی می کوبدم
با چرخشی بی حاصل
باد خودسر ویرانگر؟

عریان و فراری

کوه به کوه
دور از آشیانه

پرتاب هیچ مژه ای

به دیوار گرمی نمی کوبدم
چرا هی می خورم به زمین گرم
با دیوارهای برفی اش
معلوم نیست
که می لرزم
گر گرفته ام
از این همه روهای دوتایی
کجای زمینم؟
کجایش
پست
کدام بالای این خاک
جوانه می زنند
دست ها از شکاف دیوارهایی
که برفی اند.

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هزار سال گذشت
صداي آب تني كردني به گوش نيامد
و عكس پيكر دوشيزه اي در آب نيفتاد
و نيمه راه سفر روي ساحل جمنا
نشسته بودم
و عكس تاج محل را در آب
نگاه مي كردم
دوام مرمري لحظه هاي اكسيري
و پيشرفتگي حجم زندگي در مرگ
ببين دوبال بزرگ
به سمت حاشيه روح آب در سفرند
جرقه هاي عجيبي است در مجاورت دست
بيا و ظلمت ادراك را چراغان كن
كه يك اشاره بس است
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود
ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد

قره العین من آن میوه دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

ساروان بار من افتاد خدا را مددی
که امید کرمم همره این محمل کرد

روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد

آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد

نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم.

بيا بگشاي در ، بگشاي ، دلتنگم.

:cool:
 

aftab

عضو جدید
کاربر ممتاز
در کوچه های تنهایی قدم می زنم.تنها و خسته....آزاد و رها....
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر ذره ازو در سر، سودای دگر دارد
هر قطره ازو در دل، دریای دگر دارد

در حلقهٔ زلف او، دل راست عجب شوری
در سلسله دیوانه، غوغای دگر دارد

در سینهٔ خم هر چند، بی جوش نمی‌باشد
در کاسهٔ سرها می غوغای دگر دارد

نبض دل بیتابان، زین دست نمی‌جنب
این موج سبک جولان، دریای دگر دارد

در دایرهٔ امکان، این نشاه نمی‌باشد
پیمانهٔ چشم او، صهبای دگر دارد

در شیشهٔ گردون نیست، کیفیت چشم او
این ساغر مردافکن، مینای دگر دارد

شوخی که دلم خون کرد، از وعده خلافیها
فردای قیامت هم، فردای دگر دارد

ای خواجهٔ کوته بین، بیداد مکن چندین
کاین بندهٔ نافرمان، مولای دگر دارد

از گفتهٔ مولانا، مدهوش شدم صائب
این ساغر روحانی، صهبای دگر دارد
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
مطرب آهنگی بزن دمساز با افغان من
تا رسد بر زهره فرياد شررافشان من

اختران چرخ را هر دم رسد بيم حريق
بس که آتش می فشاند سينه ی سوزان من

همتی ای مرگ ! تا از دل خروشی بر کشم
کاين فضا تنگ است بهر عرصه ی جولان من

کافرم خواندند روز بحث کوته فکر ها
فرق دارد مذهب اين قوم با ايمان من

من نيم مداح ! از من چشم مداحی مدار !
گر که خود گويد :« تو مداح منی » يزدان من

من رسالت دارم اندر شعر جای شبهه نيست
شعر من وحی من و ديوان من قرآن من

آن قدر داغم که گر خنجر نهی بر گردنم
جای خون آتش فرو می ريزد از شريان من

پيرهن را با بدن هر لحظه آتش می زنم
گر بريزد گرد وخاک فقر از دامان من

بی تامل خانه بر فرق اش فرو می آورم
گر گذارد نعمت دنيا قدم بر خوان من

من برای نان به يزدان هم نمی آرم نياز
اين من و اين پينه های دست من برهان من

کلبه ای دارم زمشتی گل ، که کاخ خسروان
سر فرو آرد به کاخ بی در و دربان من

گر چراغم نيست ، شب از ماه و روز از آفتاب
روز و شب جشن چراغانی ست در ايوان من

قرعه ی دانش به نام خشتمالی می زند
آفرين بر خاک شاعر پرور ايران من

می نويسم شعر با انگشت اندر خشت خام
گر بهای خامه دفتر نشد امکان من

ناجوانمردم گر از کوی فقيران پا کشم
گر در آيند اختران چرخ در فرمان من

پشت می مالم گه خارش به ديوار ضخيم
تا نخاراند به منت پشتم انگشتان من

تا مباد از گرمی خورشيد منت بر کشم
اشک چشمم روز ها يخ بست بر مژگان من

باد بر طبع چو اقيانوس يغما می زنی
با خبر بنشين که لنگر می کند طوفان من ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
من از تکرار حرف عاشقانه
من از گریان شدن با هر بهانه
سکوت کوچه را در هم شکستن
از آن فریاد دلگیر شبانه

به عشقی روز و شب پابند بودن را نمی خواهم
اسیر سحر یک لبخند بودن را نمی خواهم
غمی جانکاه بی اندازه می خواهم
من عشقی تازه می خواهم



در آتش سوختن و پروانه بودن
اسیر ساغر و میخانه بودن
میان باور و ناباوریها
غزلهای جدایی را سرودن

نمی خواهم نمی خواهم
من این حال و هوای عشق دیرین را
پریشان حالی فرهاد و شیرین را
غمی جانکاه بی اندازه می خواهم
من عشقی تازه می خواهم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در میان عمیق ترین تاریکی ها
به دو چشم غمگینی می اندیشم
و به پنجه هایی که
خاک،خاک مهربان آن را می پوشاند
تمام شب
گذشته را در عکس ها می دیدم
و صداها را از جرز ها می شنیدم
جزیره ای دور را می دیدم
که فرو رفته بود در مهی سیاه
و پرنده سفیدی را
که در مه فرو می رفت
تمام شب
صدای زجه مادرم را می شنیدم
و تلاوت قرآن را
در تیرگی غبار از آینه ها می ستردم
و می دیدم
که باکره ای معصوم را
که در کوچه اقاقیا
از گذشته به آینده می پیوستند
و در خط زمان
به پوچی و بیهودگی می پیوستند
تمام شب
در میان عظیم ترین پنجه ها
صدای کلنگ گورکنی را می شنیدم
… خاک،خاک سنگینی روی سینه ام فشار می آورد
و به مرگ می اندیشیدم
و به قلب خواهرم
که در دل خاک می پوسید
تمام شب
در میان عمیق ترین تاریکی
برای خواهرم گریه می کردم.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سخن از رفتن نیست ، ما همه مهمانیم

این دو روز دنیا رفتنی است می دانیم

کاش در این سفر هم سهم خوبی باشیم

یا از روز ازل من و تو ما باشیم

کاش که می دانستیم ما همه مهمانیم

که در این بی راهه مائیم که می مانیم

اکنون که ما هستیم دل ها همه در خوابند

وقتی که بی داریم آنگه ترانه می خوانند

از ترانه شبنم من ستاره ها دیدم

در این سفر با هم من کنایه ها دیدم

سخن از رفتن نیست ، ما همه مهمانیم

این دو روز دنیا رفتنی است می دانیم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این دلبران که پرده برخ در کشیده‌اند
هر یک بغمزه پردهٔ خلقی دریده‌اند

از شیر و سلسبیل مگر در جوار قدس
اندر کنار رحمت حق پروریده‌اند

یا طوطیان روضهٔ خلدند گوئیا
کز آشیان عالم علوی پریده‌اند

از کلک نقشبند ازل بر بیاض مهر
آن نقطه‌های خال چه زیبا چکیده‌اند

گوئی مگر بتان تتارند کز ختا
از بهر دل ربودن مردم رسیده‌اند

برطرف صبح سلسله از شام بسته‌اند
برگرد ماه خط معنبر ، کشیده‌اند

کروبیان عالم بالا و ان یکاد
بر استوای قامت ایشان دمیده‌اند

صاحبدلان ز شوق مرقع فکنده‌اند
بر آستان دیر مغان آرمیده‌اند

از بهر نرد درد غم عشق دلبران
برسطح دل بساط الم گستریده‌اند

خواجو برو بچشم تامل نگاه کن
بر اهل دل که گوشهٔ عزلت گزیده‌اند
 

samira3242

عضو جدید
کاربر ممتاز


امشب به قصه دل من گوش می کنی

فـــردا مـــــــرا چو قصه فراموش می کنی

فــــــــــــــــــرامــــــــــوش می کنـــــــــی

این در همیشه در صدف روز گار نیست

می گویمت ولی تو کجا گوش می کنی

دستم نمیرسد که در آغوش گیرمت

ای ماه وا که دست در آغوش میکنی

در آغــــــــــــــــــوش می کنـــــــــــــی

در ساغر تو چیست که در جرعه نخست

هشیارو مست را همه مدهوش می کنی

گر گوش می کنی سخنی خوش گویمت

بهتر زگوهری که تو در گوش می کنی

بهتر زگوهری که تو در گوش می کنی

جام جهان ز آه دل عاشقان پر است

حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی

اگــــــــــــــــرش نــــــــــــوش می کنی

سایه چو شمع شعله افکنده ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش می کنی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون مرا مجروح کردی گر کنی مرهم رواست
چون بمردم ز اشتیاقت مرده را ماتم رواست

من کیم یک شبنم از دریای بی‌پایان تو
گر رسد بویی از آن دریا به یک شبنم رواست

گر رسانی ذره‌ای شادی به جانم بی جگر
هم روا باشد چو بر دل بی تو چندین غم رواست

چون نیایی در میان حلقه با من چون نگین
حلقه‌ای بر در زن و گر در نیایی هم رواست

تا درون عالمم دم با تو نتوانم زدن
چون برون آیم ز عالم با توام آن دم رواست

چون در اصل کار عالم هیچکس آن برنتافت
آنچنان دم کی توان گفتن که در عالم رواست

در صفت رو تا بدان دم بوک یکدم پی بری
کان دمی پاک است و پاک از صورت آدم رواست

گر سر مویی جنب را تر نشد نامحرم است
ظن مبر کاینجا سر یک موی نامحرم رواست

موی چون در می‌نگنجد کرده‌ای سررشته گم
گر تو گویی سوزنی با عیسی مریم رواست

اره چون بر فرق خواهد داشت جم پایان کار
گر فرو خواهد فتاد از دست جام جم رواست

چون تواند دیو بر تخت سلیمانی نشست
گر سلیمان گم کند در ملک خود خاتم رواست

فقر دارد اصل محکم هرچه دیگر هیچ نیست
گر قدم در فقر چون مردان کنی محکم رواست

بیش از زنبیل‌بافی سلیمان نیست ملک
هر که این زنبیل بفروشد به چیزی کم رواست

مذهب عطار اینجا چیست از خود گم شدن
زانکه اینجا نه جراحت هیچ و نه مرهم رواست
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
سرم را به شیشه ماشین تکیه داده ام و مردم را از پشت شیشه باران خورده نگاه می کنم.
می اندیشم…
به تو…
به این که چه راحت از تو خواستم که بروی.
به این که چه راحت پذیرفتی.
و چه راحت رفتی.
و چه راحت نگاهی هم به پشت سرت نکردی.
از این همه راحتی دلم مچاله می شود…
يعني ميشه دوباره بيايي و يادي از من كني
يعني ميشه...آآآآآآآآه

مردم محو شده اند…
چه راحت اشک هایم با باران همنوا می شوند…
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از آرزوی خیال تو روز دراز در بند شبم با دل پر درد و نیاز
وز بی‌خوابی همه شب ای شمع طراز می‌گویم کی بود که روز آید باز

* * *
ای دست تو در جفا چو زلف تو دراز وی بی‌سببی گرفته پای از من باز
دی دست زاستین برون کرده به عهد وامروز کشیده پای در دامن ناز

* * *
آن شد که من از عشق تو شبهای دراز با مه گله کردمی و با پروین راز
جستم ز تو چون کبوتر از چنگل باز رفتم نه چنان که دیگرم بینی باز

* * *
زان شب که به روز برده‌ام با تو به ناز روز و شبم از غمت سیاهست و دراز
بس روز چنین بی‌تو به سر خواهم برد تا با تو شبی چنان به روز آرم باز

* * *
دل شادی روز وصلت ای شمع طراز با صد شب هجر بیش گفتست به راز
تا خود پس از این زان همه شبهای دراز با روز وصال بی‌غمی گوید باز
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
خداوند پريشانم ...

خداوند پريشانم ...

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

...!!!




غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است


دکتر علی شریعتی
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زمانی تصور میکردم میتوانم یک فرشته ای رابیابم که مرحم زخم کهنه قلبم باشد.​


فکر میکردم میتوانم مانند یک گل رز پروانه ای را عاشق خود کنم و اورا مثل خداوند بپرستم.​


میخواستم مانند یک ساحل در اغوش دریایی بیارامم که با موجهای احساس وارزو ها یش هر لحظه سیرابم کند​


میخواستم همسفر جزیزه ای باشم که وسط ابهای زلال خوشبختی قد علم کرده است​


اما افسوس که نمیدانستم پروانه هم به هر دلیلی میتواند از گلش خسته شود و یا گلبرگهای احساس گلش را نادیده بگیردو به سمت گلی دیگر پرواز کند​


نمیدانستم یک دریا هم ممکنه موجهای احساسش را از ساحل مظلومش دریغ کند و حتی جلوی چشمان معصوم ساحل بیگناهش خشک و بی اب شود. یا حتی طوفانی و بی احساس​


نمیدانسم که پایه های اون جزیره میتواند سست ولرزان باشد که با کوچکترین تلنگری از روزگار به زیر اب فرو رود و ناپدید شود وبرای همیشه مرا تنها بگذارد.​


من حتی توی خوابم نمی دیدم یک فرشته هم میتواند با قلبی مهربان قادر به گذشتن از خطای محبوب بی پناهش نباشد.​


افسوس که زمانی به این واقعیت پی بردم که با قلبی شکسته در قفس تنهایی اسیرماندم​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند
کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش
از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا