کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
فریاد نزن
فریاد نزن ای عاشق
من صدایت را درون قلب خود می شنوم
درد را در چهره ی عاشق تو با ذهن خود می نگرم
فریاد نزن ای عاشق، فریاد نزن
بی سبب نیست چنین فریادم
بی گناه در دام عشق افتادم
چه درست و چه غلط
زندگی هم خودم و هم تو رو بر باد دادم
اگر احساسمو می فهمیدی
قلبتو دوباره می بخشیدی
لحظه ی پایان این دیدار رو
روز آغازی دگر می دیدی
اگه بیهوده نمی ترسیدم
عشقو اون جوری که هست می دیدم
شاید این لحظه ی غمگین وداع
قلبمو دوباره می بخشیدم
کاش از این عشق نمی ترسیدم
ما سزاواریم اگر گریانیم
این چنین خسته و سرگردانیم
ما که دانسته به دام عشق افتادیم
چرا از عاشقی رو گردانیم
وقتی پیمان دلو میبستیم
گفته بودیم فقط عاشق هستیم
ولی با عشق نگفتیم هرگز
از دو ایل نا برابر هستیم
از دو ایل نا برابر هستیم
نه گناه کاریم نه بی تقصیریم
منو تو بازیچه ی تقدیریم
هر دو در بیراهه ی بی رحم عشق
با دلو احساس خود درگیریم
بیشتر از همیشه دوست دارم
گر چه از عاشقی وعاشق شدن بی زارم
زیر آوار فرو ریخته ی عشق
از دلم چیزی نمانده که به تو بسپارم
تو که همدردی مرا یاری بده
به منه عاشق امیدواری بده
اگر عشق با ما سر یاری نداشت
تو به من قول وفا داری بده
تو به من قول وفا داری بده
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اين درخت بارور که سالهاست
بي هوا و نور مانده است
بازوان هر طرف گشوده اش
از نوازش پرندگان مهربان
وزنواي دلپذيرشان
دورمانده است
آه اينک از نسيم تازه تبسمي
ناگهان جوانه ميکند
از ميان اين جوانه ها
جان او چو مرغکي ترانه خوان
سر برون ز آشيانه ميکند
در چنين فضاي دلپذير
دل هواي شعر عاشقانه مي کند
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
کنار کوچه ی هر روزم عابری تنها
به چشم خسته ی بی رنگ او نهفته رموز
گذشته ام ز کنارش تمام فصل ها را
خزان گذشت و
زمستان به سر رسید و
هنوز...
به باغ خفته ی چشمش

بهار هم نشکفت

خطوط محو حضورش به رنگ خاکستر
به روی هر چه خیال است راه می بندد
نگاه یخ زده ی ساکتش
ولی انگار
به آتشی که درونم فکنده
می خندد...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چشمان من
همیشه مضطرب اند
همیشه در انتظار
خاطرات درون سینه ام ، همیشه بی قرار
من پرسه گرد خیابان خیس تنهایی ام
از سکوت کوچه های بدون پنجره می آیم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز

به تو عادت کرده بودم
اي به من نزديک تر از من
اي حضورم از تو تازه
اي نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگي به شبنم
مثل عاشقي به غربت
مثل مجروحي به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه هاي من بي تو
تجربه کردن مرگه
زندگي کردن بي تو
من که در گريزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گريه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبريز سکوته
خونه از خاطره خالي
من پر از ميل زوالم
عشق من تو در چه حالي
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در حسرت فردای تو تقویمو پر میکنم*هر روز این تنهایی رو فردا تصور میکنم
هم سنگ این روزهای من حتی شبم تاریک نیست*اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای دوست، قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندرزن و آنم بستان
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
گرچه تو دور زمن می باشــی---- من به یادت همه شب بیدارم
مثل باران بهاری همـــه وقت-----روی چــتر تو روان می بارم
گرچه تو عاشق شخص دگری----من ولی عشق تورا می پویم
مثل یک پرنده در صحن قفس------سوی آزاد شدن می جویم
عاشقان گرچه بمیرند ولی------عشق بر جای خودش پابرجاست
همچو ماهی که اگر صید شود-----عشق او باز همان یک دریاست
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجا در این خانه ی کوچکم
هر چه به یادگار می نویسم
برای توست ...

لمس کن این کلمات را
تا بدانی نبودنت چقدر آزارم می دهد !

لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم
تا بدانی چقدر جایت خالی است ...

و من ...که آرامم !
زیر این آسمان سیاه هم
لبخند میزنم هنوز ...

چرا که انگار هزار سال است که تو
هزار بار
دستان یخ زده ی کوچکم را
گرم می کنی ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سر زلف خود بگیری همه پیچ و خم برآید
دل ریش من بکاوی همه درد و غم برآید

تو ازآن سخن که گویی و از آن میان که داری
به میان خوب رویان سخن از عدم برآید

چو جهانیان به زلف توسپرده‌اند خاطر
سر زلف خود مشوران، که جهان بهم برآید

ز غم تو در لحد من به مثابتی بگریم
که ز خاک من بروید گل سرخ و نم برآید

چو حدیث بوسه گویم نبود یکی به سالی
چو سخن ز غصه رانم دو به یک شکم برآید

به مخالفم خبر کن که: مقیم این درم، تا
نکند شکار صیدی که ازین حرم برآید

مکن، اوحدی، شکایت، که نمیرسی به کامی
تو مرید درد او شو، که مراد کم برآید
 

winner_021

عضو جدید
سلام دوستان
من اولين باريست كه اينجا دارم پست ميدم,زياد تو تاپيك هنر فعاليت ندارم ولي تاپيك خيلي خوبيه و سعي ميكنم كه فعال باشم :cool:
اين شعر هم خودم خيلي خوشم اومد و گفتم به اين تاپيك بيشتر ميخوره, اميدوارم كه شما هم خوشتون بياد:smile:


گريه نمي كنم نه اينكه سنگم
گريه غرورمو به هم ميزنه
مرد براي هضم دلتنگي هاش
گريه نميكنه قدم ميزنه:warn:

گريه نمي كنم نه اينكه خوبم
نه اينكه دردي نيست نه اينكه شادم
يه اتفاق نصفه نيمم كه
يهو ميون زندگي افتادم

يه ماجراي تلخ ناگزيرم
يه كهكشونم ولي بي ستاره
يه قهوه كه هر چي شكر بريزي
بازم همون تلخي نابو داره:cry:

اگه يكي باشه منو بفهمه
براش غرورمو بهم ميزنم
گريه كه سهله زير چتر شونش
تا آخر دنيا قدم ميزنم:heart:

گريه نمي كنم نه اينكه سنگم
گريه غرورمو به هم ميزنه
مرد براي هضم دلتنگي هاش
گريه نميكنه قدم ميزنه…
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا كه رفتي

برايم بگذار

رد پايت را

بهانه اي براي جستجو ...

تا خود مرگ سالگي ام !

شايد پيدايت كنم

لحظه ي آخر

و بگويمت

چه رنجي ست

سالها زيستن

به خاطر كسي كه

هرگز نزيست به خاطرت ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلواپسی من٬

از نیامدنت نیست.

می ترسم

در پس این دل دل زدن ها٬

بیایی٬

و دلخواه تو نباشم
!!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوستان
من اولين باريست كه اينجا دارم پست ميدم,زياد تو تاپيك هنر فعاليت ندارم ولي تاپيك خيلي خوبيه و سعي ميكنم كه فعال باشم :cool:
اين شعر هم خودم خيلي خوشم اومد و گفتم به اين تاپيك بيشتر ميخوره, اميدوارم كه شما هم خوشتون بياد:smile:


گريه نمي كنم نه اينكه سنگم
گريه غرورمو به هم ميزنه
مرد براي هضم دلتنگي هاش
گريه نميكنه قدم ميزنه:warn:

گريه نمي كنم نه اينكه خوبم
نه اينكه دردي نيست نه اينكه شادم
يه اتفاق نصفه نيمم كه
يهو ميون زندگي افتادم

يه ماجراي تلخ ناگزيرم
يه كهكشونم ولي بي ستاره
يه قهوه كه هر چي شكر بريزي
بازم همون تلخي نابو داره:cry:

اگه يكي باشه منو بفهمه
براش غرورمو بهم ميزنم
گريه كه سهله زير چتر شونش
تا آخر دنيا قدم ميزنم:heart:

گريه نمي كنم نه اينكه سنگم
گريه غرورمو به هم ميزنه
مرد براي هضم دلتنگي هاش
گريه نميكنه قدم ميزنه…

سلام دوست عزیز خیلی خوش اومدی
موفق باشی:w27:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديروز بياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را نازكنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
در كنج لبم خالي آهسته نشاندم

گفتم بخود آنگاه صد افسوس كه او نيست
تا مات شود زينهمه افسونگري و ناز
چون پيرهن سبز ببيند بتن من
با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز

او نيست كه در مردمك چشم سياهم
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان بچه كار آيدم امشب
كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند

او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد
ديوانه صفت عطر دلاويز تنم را
اي آينه مردم من از اين حسرت و افسوس
او نيست كه بر سينه فشارد بدنم را

من خيره به آئينه و او گوش بمن داشت
گفتم كه چسان حل كني اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
اي زن، چه بگويم، كه شكستي دل ما را
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
میروم شاید کمی حال شما بهتر شود
میگذارم با خیالت روزگارم سر شود

از چه میترسی برو دیوانگی های مرا
آنچنان فریاد کن تا گوش عالم کر شود
میروم دیگر نمیخواهم برای هیچکس
حالت غمگین چشمانم ملال آور شود
باید این بازیچه ی هر بار جان عاشقم
تا به کی بازیچه ی این دست بازیگر شود
ماندنم بیهوده است امکان ندارن هیچ وقت
این من دیرین من یک آدم دیگر شود
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بي تو اي آرام جان يا ساختم يا سوختم
سردمهري بين كه هر كس بر آتشم آبي نزد
گرچه همچون برق از گرمي سراپا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بين جمع
لاله ام كز داغ تنهايي به صحرا سوختم
همچو آن شمعي كه افروزند پيش آفتاب
سوختم در پيش مه رويان و بيجا سوختم
سوختم از آتش دل در ميان موج اشك
شوربهتي بين كه در آغوش دريا سوختم
شمع و گل هم هر كدام شعله اي در آتشند
در ميان پاكبازان من نه تنها سوختم
جان پاك من رهي خورشيد عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمي را سوختم
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آسمان، به دنبال ستاره بخت خویش

چشمانم رژه می رود و ...

کور سوی هیچ ستاره ای را حس نمی کنم !

بی تو

دلم بهانه می گیرد ...

آسمان همان آسمان است

و ماه همان ماه ...

و من همچنان به دنبال ستاره دنباله دار

دارم از درماندگی، به خواب می روم ...!
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تو نسيتي كه ببيني

تو نيستي كه ببيني
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاري است
چگونه عكس تو در برق شيشه ها پيداست
چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است
هنوز
پنجره باز است
تو از بلندي ايوان به باغ مي نگري
درخت ها و چمن ها و شمعداني ها
به آن ترنم شيرين به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مي نگرند
تمام گنجشكان
كه درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا مي كنند
هنوز نقش ترا از قراز گنبد كاج
كنار باغچه
زير درخت ها لب حوض
درون آينه پاك آب مي نگرند
تو نيستي كه ببيني چگونه پيچيده است
طنين شعر تو مگاه تو درترانه من
تو نيستي كه بيبني چگونه مي گردد
نسيم روح تو در باغ بي جوانه من
چه نيمه شب ها كز پاره هاي ابر سپيد
به روي لوح سپهر
ترا
چنانكه دلم خواسته است ساخته ام
چه نيمه شب ها وقتي كه ابر بازيگر
هزار چهره به هر لحظه مي كند تصوير
به چشم همزدني
ميان آن همه صورت ترا شناخته ام
به خواب مي ماند
تنها به خواب مي ماند
چراغ آينه ديوار بي تو غمگينند
تو نيستي كه ببيني
چگونه با ديوار
به مهرباني يك دوست از تو مي گويم
تو نيستي كه ببيني چگونه از ديوار
جواب مي شنوم
تو نيستي كه ببيني چگونه دور از تو
به روي هرچه ديرن خانه ست
غبار سربي اندوه بال گسترده است
تو نيستي كه ببيني دل رميده من
بجز تو ياد همه چيز را رهاكرده است
غروب هاي
غريب
در اين رواق نياز
پرنده ساكت و غمگين
ستاره بيمار است
دو چشم خسته من
در اين اميد عبث
دو شمع سوخته جان هميشه بيدار است
تو نيستي كه ببيني

فریدون مشیری
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پشت كاجستان برف
برف يك دسته كلاغ
جاده يعني غربت
باد آواز مسافر و كمي ميل به خواب
شاخ پيچك و رسيدن و حياط
من و دلتنگ و اين شيشه خيس
مي نويسم و فضا
مي نويسم و دو ديوار و چندين گنجشك
يك نفر دلتنگ است
يك نفر مي بافد
يك نفر مي شمرد
يك نفر مي خواند
زندگي يعني يك سار پريد
از چه دلتنگ شدي ؟
دلخوشي ها كم نيست : مثلا اين خورشيد
كودك پس فردا
كفتر آن هفته
يك نفر ديش مرد
و هنوز نان گندم خوب است
و هنوز آب مي ريزد پايين اسب ها مي نوشند
قطره ها در جريان
برف بردوش سكوت
و زمان روي ستون فقرات گل ياس
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
من فرو افتاده ام

از تمام راه ها، از تمام نام ها !!!

زندگی و هر آنچه در آن بود

به آسانی رخت بر بستند ...

و من اکنون

مات و مبهوت

گیج و گنگ

در برزخی پاینده و جاوید

دور خود می گردم ...

به دور خود می گردم ... به امید احساس لذت گیجی ای

آنی ...

تا خود را ... ثانیه ای... دمی ... لحظه ای ...

به دنیای زیبای فراموشی

بسپارم ...!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
دریغا دره سر سبز و گردوی پیر،
و سرود سر خوش رود
به هنگا می که ده
در دو جانب آب خنیاگر
به خواب شبانه فرو می شد
و خواهش گرم تن ها
گوش ها را به صدا های درون هر کلبه
نا محرم می کرد،
وغیرت مردی و شرم زنانه
گفت گوهای شبانه را
به نجوا های آرام
بدل می کرد

وپرندگان شب
به انعکاس چهچه خویش
جواب
می گفتند.-

دریغا مهتاب و
دریغا مه
که در چشم اندازما
کهسار جنگلپوش سر بلند را
در پرده شکی
میان بود و نبود
نهان می کرد.-

دریغا باران
که به شیطنت گوئی
دره را
ریز و تند
در نظر گاه ما
هاشور می زد.-
دریغا خلوت شب های به بیداری گذشته،
تا نزول سپیده دمان را
بر بستر دره به تماشا بنشینیم،
ومخمل شالیزار
چون خاطره ئی فراموش
که اندک اندک فریاد آند
رنگ هایش را به قهر و به آشتی
از شب بی حوصله
بازستاند.-

و دریغا بامداد
که چنین به حسرت
دره سبزرا وانهاد و
به شهر باز آمد؛

چرا که به عصری چنین بزرگ
سفر را
در سفره نان نیز، هم بدان دشواری بخ پیش می باید برد
که در قلمرو نام

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو از دردی که افتاده ست بر جانم چه می دانی
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو کتمان عشقت بود,در حالی
که از چشمان مستت خوانده بودم
راز پنهانی
چگونه گل کند عشق و بهار و باور و شادی
در این چشمان بی با ور در این دل های سیمانی
چه نقشی آفریدم از نگاهت
در غزل هایم
عجب عهدی
عجب حالی
عجب پیمان و
ایمانی
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]حرف تنهائی ما قصه تکراری بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سردی و فاصله ها در رگ ما جاری بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نیمی از عمر گذشته ست بدور از ثمری[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ساعت دلخوشی ما همه بیماری بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از ازل خون دل ما به دهان بود ولی[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کاسه صبر چه گویم همه بی زاری بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]یار ما حرف دل ما نشنید ست دمی[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چه بگویم که چرا قسمت ما خواری بود[/FONT]​
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
خنده ها و گریه هایم را

روی هم می گذارم ...

تا نردبانی شود به سقف آسمان ...

اگر با هم بسازند ...

حتما

روزی به آسمان خواهم رسید !

.

.

.

آن طرف آسمان چه رنگی ست ؟!...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم ، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهاری دیگر
آه ، اکنون دیریست
که فروریخته در من ، گویی ،
تیره آواری از ابر گران
چو می آمیزم ، با بوسه تو
روی لبهایم ، می پندارم
می سپارد جان عطری گذران


آنچنان آلوده است
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم می لرزد
چون ترا می نگرم
مثل اینست که از پنجره ای
تکدرختم را ، سرشار از برگ ،
در تب زرد خزان می نگرم
مثل اینست که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز


بگذار
که فراموش کنم.
تو چه هستی ، جز یک لحظه ، یک لحظه که چشمان مرا
می گشاید در
برهوت آگاهی؟



بگذار
که فراموش کنم.


تولدی دیگر
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سرو بلند بین که چه رفتار می‌کند
وان ماه محتشم که چه گفتار می‌کند

آن چشم مست بین که به شوخی و دلبری
قصد هلاک مردم هشیار می‌کند

دیوانه می‌کند دل صاحب تمیز را
هر گه که التفات پری وار می‌کند

ما روی کرده از همه عالم به روی او
وان سست عهد روی به دیوار می‌کند

عاقل خبر ندارد از اندوه عاشقان
خفتست او عیب مردم بیدار می‌کند

من طاقت شکیب ندارم ز روی خوب
صوفی به عجز خویشتن اقرار می‌کند

بیچاره از مطالعه روی نیکوان
صد بار توبه کرد و دگربار می‌کند

سعدی نگفتمت که خم زلف شاهدان
دربند او مشو که گرفتار می‌کند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه
رفتم نزديك
چشم مفصل شد
حرف بدل شد به پر به شور به اشراق
سايه بدل شد به آفتاب
رفتم قدري در آفتاب بگردم
دور شدم در اشاره هاي خوشايند
رفتم تا وعده گاه كودكي و شن
تا وسط اشتباه هاي مفرح
تا همه چيزهاي محض
رفتم نزديك آبهاي مصور
پاي درخت شكوفه دار گلابي
با تنه اي از حضور
نبض مي آميخت با حقايق مرطوب
حيرت من بادرخت قاتي مي شد
ديدم در چند متري ملكوتم
ديدم قدري گرفته ام
انسان وقتي دلش گرفت
از پي تدبير مي رود
من هم رفتم
رفتم تا ميز
تا مزه ماست تا طراوت سبزي
آنجا نان بود و استكان و تجرع
حنجره مي سوخت در صراحت ودكا
باز كه گشتم
زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه هاي جراحت
حنجره جوي آب را
قوطي كنسرو خالي
زخمي مي كرد
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا