hamidnj
عضو جدید
<LI class=categry>در عصر جمعه یک روز پیر مردی ایرانی با یک دختر آمریکائی زیبا وجوانی در کنارش وارد یک طلا فروشی شدند.پیر مرد ایرانی به طلا فروش گفت :یک حلقه مخصوص برای دوست دخترش می خواهد!
طلافروش موجودی هایش را گشت و یک حلقه سنگی ۴۰,۰۰۰ دلاری! آورد.
دختر جوان آمریکائی از هیجان چشمانش برق زد و تمام بدنش لرزید!
پیر مرد ایرانی حالت های او را دید و گفت ما آن را خواهیم گرفت.
طلا فروش پرسید مبلغش را چه جوری پرداخت می کنید!؟
پیر مرد ایرانی گفت بودن چک من اطمینان حاصل کنی.
خیلی خوب من آنرا الان خواهم نوشت و شما می توانید.روز دوشنبه به بانک زنگ بزنید و از صحت موجودی اطمینان حاصل کنید و من حلقه رو در عصر روز دوشنبه تحویل خواهم گرفت.
بعد از ظهر روز دوشنبه طلافروش با عصبانیت شدید به پیر مرد زنگ زد وگفت:
در حساب شما هیچ موجودی وجود ندارد!
پیر مرد جواب داد من می دونم اما تو می تونی تصور کنی من چه جمعه ای داشتم!!؟
طلافروش موجودی هایش را گشت و یک حلقه سنگی ۴۰,۰۰۰ دلاری! آورد.
دختر جوان آمریکائی از هیجان چشمانش برق زد و تمام بدنش لرزید!
پیر مرد ایرانی حالت های او را دید و گفت ما آن را خواهیم گرفت.
طلا فروش پرسید مبلغش را چه جوری پرداخت می کنید!؟
پیر مرد ایرانی گفت بودن چک من اطمینان حاصل کنی.
خیلی خوب من آنرا الان خواهم نوشت و شما می توانید.روز دوشنبه به بانک زنگ بزنید و از صحت موجودی اطمینان حاصل کنید و من حلقه رو در عصر روز دوشنبه تحویل خواهم گرفت.
بعد از ظهر روز دوشنبه طلافروش با عصبانیت شدید به پیر مرد زنگ زد وگفت:
در حساب شما هیچ موجودی وجود ندارد!
پیر مرد جواب داد من می دونم اما تو می تونی تصور کنی من چه جمعه ای داشتم!!؟