به نام خالق انسان
کدام یک از دو انسان زیررا اگر خدا بودید یکی را اهل بهشت و دیگری را اهل جهنم میکردید؟
این داستانها واقعی است و از دیشب تا دو ساعت پیش برایم اتفاق افتاده.کدام یک از دو انسان زیررا اگر خدا بودید یکی را اهل بهشت و دیگری را اهل جهنم میکردید؟
ماجرای1: دیشب با یکی از دوستام که میخواست بسته ای رو به شیراز بفرسته باهم رفتیم ترمینال از قضا آمپر بنزین خراب بودش و ما نمی دونستیم ، تا رسیدیم ترمینال بنزینم تموم کردیم،ماشین رو گوشه ای از خیابون پارک کردیم رفتیم کاردوستمو انجام دادیم ،ودرهین برگشت بارون شدیدی گرفت خیسه آب شده بودیم، رسیدیم به ماشین به دوستم گفتم تو بمون من برم بنزین بگیرم بیام ، در همون لحظه یه ماشینی وایساده بود اونجا ازش آدرس پمپ بنزین رو پرسیدم گفت بشین ببرمت بنزین بگیریم برگردیم ، رفتیم تو راه دیدم یه بوی میاد فهمیدم آقای راننده مست تشریف دارن ، رسیدیم رفتم بنزین بگیرم گفت دادش کارت داری ؟ اگه نداری بدم کارتمو ، گفتم مرسی دارم ، بنزین خریدیم برگشتیم ، به ماشین استارد زدم روشن نشد راننده ای که منو برده بود اونجا بود ،
نزاشت دوستمم از ماشین پیاده شه خودش تنهای ماشینو حول داد و ماشین روشن شد وازش خداحافظی کردیم رفتیم خونه.
ماجرای2: امروز صبح که از خواب پاشدم قرار بود با همون دوستم بریم کارای اداری داشت انجام بدیم تو اتوبان همت بودیم که دیدیم هوا ابری و بارونی هستش گفتیم کارو امروز تعطیل کنیم بریم طرف امام زاده داود ، ماشینو گرد کردیمو برگشتیم رفتیم رسیدیم به روستای سولقون دیدیم هوا خوبه گفتیم بریم تو خود روستا ، رفتیم کناریک باغی وایسادیم ماشینو پارک کردیم ، خیلی منظره خوبی داشت جاتون خالی
، از یه جای که آب از کوه میاد پایین داشتیم میرفتیم بالا هر دو طرفمون باغ بود با دیواری های بلند ،داشتیم میرفتیم بالا که یه پیر مردی هم که دستش یه صندوق پر میوه بود داشت میومد پایین به ما که رسید به هش سلام کردم و خسته نباشید گفتم ، بدونه اینکه جواب سلام منو بده با اعصبانیت پرسید: ها کجا دارید میرید اینجا کسی رو شناس دارید؟ ، گفتم: نه داریم میریم بالا ، گفت :بالا باغ هستش نرید ، و رفت ما به حرفش گوش ندادیم و به راهمون ادامه دادیم چون باغها همه حسارکشی بود و با تو آبراهی که به اندازه یه کوچه بود راه میرفتیمو اصلآ به باغهای که ایشون میگفت ربطی نداشت. ما کمی رفته بودیم دیدیم با دادو فریاد امد ، پیرمرد: ها مگه باشما نیستم که نرید اونجا باغ هستش، گفتم : منم میدونم باغ هستش ،دریا که نیست . پیر مرد با حالتی بسیار اعصبانی و پرخواش بادادو فریاد گفت: شما امدین اینجارو بزنید ،شما دارین اذیت میکنید(ما فقط داشتیم تو کوچه باغ راه میرفتیم) . گفتم : زمین خداهستش دارم توش راه میرم هر وقت وارد باغ شما شدم اونموقه بگو. رفتیم بالا دیدیم آقایون یواش یواش تو کوه درخت میکارن تا صاحب زمین خدا بشن. به پیر مرده گفتم عزیز دارید زمین خدا رو غصب میکنید و آدمهارو نمیزارید توش راه برن. بعدشم برداشت با گوشیش به کجاها زنگ زد و گفت چند نفر امدن دارن اینجا راه میرن وبعدش رفت و ما ناراحت و غمگین برگشتیم ما فقط رفته بودیم از طبیعت لذت ببریم اینم رسم مهمون نوازی هستش؟
اگه نمیتونیم دلیل شادی کسی باشیم دلیل غمش نباشیم.

اگه نمیتونیم دلیل شادی کسی باشیم دلیل غمش نباشیم.