به اتفاق عجیبی که امروز برامون افتاد

امروز اومده بودن مبل مهمانمون رو ببرن برای تعویض پارچه، چون میخوام با میزغذاخوری جدید ست بشه.
بعد من و شوهرم رفتیم توی حیاط،پسرم توی خونه بود.
یهو دیدیم پسرم هم اومد، میگم در رو بستی؟ ، میگه آره، میگم کلید رو که برداشتی؟ ، میگه نه

کلید پشت در مونده، درم بسته شده

یه وضعیت اسفبار داغونی، حالا فکر کن وانت بار اومده ایستاده، یه مبل دو نفره رو فعلا آوردیم توی حیاط و بقیه مبل ها توی خونه،در هم بسته

وانت پشت در منتظر، پسرم در حال گریه کردن و زار زدن که تقصیر منه اینطوری شد، شوهرم هم درگیر با در خونه، حتی موبایل هامون هم توی خونه بود، کلا سه تا آدم بودیم با لباس های تنمون توی حیاط و هیچی همراهمون نبود

حالا من از یه طرف ناراحتم، از یه طرفم دارم پسرم رو آروم میکنم که حالا عیب نداره، پیش اومده دیگه، گریه نکن، از یه طرفم خنده م گرفته که روی مبل توی حیاط نشستم

شوهرم با موبایل همسایه زنگ زد به پدرشوهرم که کلید خونه ی ما رو بیاره شاید بشه از بیرون باز کرد، پدرشوهرم اومد و کلید رو آورد ولی در باز نشد.
خلاصه اینکه ما خونه مون طبقه ی اوله ولی چون ارتفاع پارکینگ ما زیاده، پنجره ها رو حفاظ نزدیم، پنجره ی جلویی خونه هم باز بود.
در نهایت شوهرم رفت توی موتورخونه و یه میزی که اونجا بود رو آورد زیر پنجره و یه نردبون بلند هم توی حیاط پشتی خونه داریم، اونم آورد روی اون میز گذاشت و از نردبون رفت بالا و خودش رو به هر زوری بود کشید داخل خونه

اصلا یه اتفاق کمدی دراماتیک باحالی بود
