این سوتیمو خوب یادمه
دبیرستانی بودم و قرار بود صبح برم مدرسه، از قضا شبشم مهمون داشتیم منو میگی خسته، چشام دیگه باز نمیشه
اینام مگه میرن.......
دیدم مامان و آبجیم نشستن رو پله ها حرف میزنن نه گذاشتم نه برداشتم گفتم: بابا اینا نمیخوان برن من خسته ام صبح نمیتونم بیدار شما
چشتون روز بد نبینه دیدم اون خانم ک مهمونمون بود داره لباس میپوشه برن، صدای منو شنید ینی به طرز فجیهی ضایع شدم .......... هیچی دیگه سرمو انداختم رفتم آشپزخونه واسه خداحافظی هم از خجالتم نیومدم

بعد اون شبم 1بار تو عروسی داداشم دیدمش ولی باز نتونستم برم جلو سلام علیک کنم

دبیرستانی بودم و قرار بود صبح برم مدرسه، از قضا شبشم مهمون داشتیم منو میگی خسته، چشام دیگه باز نمیشه


دیدم مامان و آبجیم نشستن رو پله ها حرف میزنن نه گذاشتم نه برداشتم گفتم: بابا اینا نمیخوان برن من خسته ام صبح نمیتونم بیدار شما

چشتون روز بد نبینه دیدم اون خانم ک مهمونمون بود داره لباس میپوشه برن، صدای منو شنید ینی به طرز فجیهی ضایع شدم .......... هیچی دیگه سرمو انداختم رفتم آشپزخونه واسه خداحافظی هم از خجالتم نیومدم


بعد اون شبم 1بار تو عروسی داداشم دیدمش ولی باز نتونستم برم جلو سلام علیک کنم
