این سوتیمو خوب یادمه
دبیرستانی بودم و قرار بود صبح برم مدرسه، از قضا شبشم مهمون داشتیم منو میگی خسته، چشام دیگه باز نمیشه
اینام مگه میرن.......
دیدم مامان و آبجیم نشستن رو پله ها حرف میزنن نه گذاشتم نه برداشتم گفتم: بابا اینا نمیخوان برن من خسته ام صبح نمیتونم بیدار شما
چشتون روز بد نبینه دیدم اون خانم ک مهمونمون بود داره لباس میپوشه برن، صدای منو شنید ینی به طرز فجیهی ضایع شدم .......... هیچی دیگه سرمو انداختم رفتم آشپزخونه واسه خداحافظی هم از خجالتم نیومدم

بعد اون شبم 1بار تو عروسی داداشم دیدمش ولی باز نتونستم برم جلو سلام علیک کنم
دبیرستانی بودم و قرار بود صبح برم مدرسه، از قضا شبشم مهمون داشتیم منو میگی خسته، چشام دیگه باز نمیشه
اینام مگه میرن.......
دیدم مامان و آبجیم نشستن رو پله ها حرف میزنن نه گذاشتم نه برداشتم گفتم: بابا اینا نمیخوان برن من خسته ام صبح نمیتونم بیدار شما

چشتون روز بد نبینه دیدم اون خانم ک مهمونمون بود داره لباس میپوشه برن، صدای منو شنید ینی به طرز فجیهی ضایع شدم .......... هیچی دیگه سرمو انداختم رفتم آشپزخونه واسه خداحافظی هم از خجالتم نیومدم

بعد اون شبم 1بار تو عروسی داداشم دیدمش ولی باز نتونستم برم جلو سلام علیک کنم

فعلا ...
)))))))) البته دختر داییت هم زیاد تو فکرش بوده ها
تاندون

بدو رفتم اتاق بغلی پیش رفیقم بش گفتم از خنده ترکید. هیچی دیگه یه یه هفته ای جلو چش استاده ظاهر نمی شدم. آخرشم یه روز دیدمش سلام کردم . گفت سلاااام آقای سحرخیز!!! حالا من یه شب خوابم نبرده شما باید به همه بگی؟؟
عاقا هر کار کردم اسم هیشکدومشونو یادم نمی اومد