روي لبهي دلتنگي مينشينم و به تنهايي ها زل ميزنم.
خودم را در دوردست ميبينم انگار زندگي درياست و من ساحلي خاموش و آرامم.
نه جاده مرا ميشناسد ، و نه دريا و نه شن.
و نه سلامي نورس به ديدارم مي آيد ،
نه عاشقي قلبي روي دلم ميکشد نه کودکي با شنهايم بازي ميکند و نه موجي به آغوشم ميکشد.
تنهاي تنهايم.
دريا در کنارم است و مدام در گوشم ميخواند که تا من هستم تو تنها نيستي،
و من سکوت ميکنم. نميتوانم به او بگويم که تنهايم .
من تنهاي تنهايم.
من اکنون شبيه چتري خيس از بارانم که در گوشهاي واژگون انداخته شده،
من اکنون شبيه نيکمتي خالي هستم ، من اکنون شبيه هق هق دلتنگي ام .
من اکنون تنهايم.
از غمهاي تازهام به غمهاي کهنهام ميروم، از شعر تازه به شعر کهن.
سرم گيج ميرود، شب از نيمه گذشته است، ديروقت است، چراغ را خاموش ميکنم ،
دراز ميکشم ، سرم را روي بالش غم ميگذارم و پتوي دلتنگي را روي سرم ميکشم و
به خواب ميروم.بلکه کمي فراموشي به فريادم برسد.
خودم را در دوردست ميبينم انگار زندگي درياست و من ساحلي خاموش و آرامم.
نه جاده مرا ميشناسد ، و نه دريا و نه شن.
و نه سلامي نورس به ديدارم مي آيد ،
نه عاشقي قلبي روي دلم ميکشد نه کودکي با شنهايم بازي ميکند و نه موجي به آغوشم ميکشد.
تنهاي تنهايم.
دريا در کنارم است و مدام در گوشم ميخواند که تا من هستم تو تنها نيستي،
و من سکوت ميکنم. نميتوانم به او بگويم که تنهايم .
من تنهاي تنهايم.
من اکنون شبيه چتري خيس از بارانم که در گوشهاي واژگون انداخته شده،
من اکنون شبيه نيکمتي خالي هستم ، من اکنون شبيه هق هق دلتنگي ام .
من اکنون تنهايم.
از غمهاي تازهام به غمهاي کهنهام ميروم، از شعر تازه به شعر کهن.
سرم گيج ميرود، شب از نيمه گذشته است، ديروقت است، چراغ را خاموش ميکنم ،
دراز ميکشم ، سرم را روي بالش غم ميگذارم و پتوي دلتنگي را روي سرم ميکشم و
به خواب ميروم.بلکه کمي فراموشي به فريادم برسد.