نامه عاشقانه من

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هنوز تو...دوباره باد...دوباره موي لخت تو
كنار من...دوباره شعر...دوباره وزن سخت تو
اتاق من...دوباره شب...دوباره نور و پنجره
خیال تو...دوباره آه...دوباره اشک برای تو...
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگارم!

دلم تنگ است ...

به وسعت هفت دریا و بی نهایتی آسمان باران های بی‌اجازه‌...

پاهايم را روي ردپاي تو مي گذارم...

چشمان نمناکم را به باران می سپارم...


نقطه چین پاهایت ناگهانی تر از سایه قامت زیبایت

محو می شوند...

و من ناباورانه تورا کم می آورم...

غریب است اما...دلم نبودنت را ... نیامدنت را...باور نمی کند...

چشم به جاده دارد...

به خیابانی که هر روز پرتردد تر از پیش است...

و عابرانی که ترنم احساسم را باور ندارند...

به اشک هایم بی تفاوت می نگرند...


کاش...یه روزی...یه وقتی...یه جایی...یکی از عابران

تو باشی!



نازنین فاطمه
جمشیدی



 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

نگارم

چشمان پر از اشکم رابه زمین دوخته ام...


لبهاي پراز گلایه ام را به دندان گرفته ام...


سینه پر از دردم را به فراموشی سپرده ام...


دستان بی پناهم رادر هم قفل کرده ام...


وپاهایم را به اسارت زمین در آورده ام...


نا مبادا کاري کنند،حرفی بزنند،تا تو مجبور به ماندن شوي...


می خواهم با این سکوت,معصومانه به تو ثابت نمایم...


فراسوي خوشبختی ات , بیش از احساس پاك و صادقانه ام اهمیت دارد...


ماه من، هر زمان که به حمایتم نیاز داشتی باز گرد...


تا در میان اندیشه هاي ابریشمی ام آسمان محبتت را ستاره باران کنم...


و کولبار حسرت داشتنت را به نیستی سپارم...



نازنین فاطمه جمشیدی




 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﮔﺎﻫـــــﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟـــــﻢ ﻫﻮﺱ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ …

ﺍﺯ ﻫﻤـــــﺎﻥ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮎ ﺣــــــﺮﻑ ﺗﻮ ﭘﺸــﺖ ﺑﻨﺪ ﺁﻥ ﺑﺎﺷﺪ که ﻣﯿﮕﻮﯾــــﯽ :

ﻣﮕﻪ ﺩﺳﺘـــــﻢ ﺑﻬــــﺖ ﻧﺮﺳـــــﻪ . . .
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

به تو که می اندیشم


باران از چشمان تو سرچشمه می گیرد...


دریا از سخاوت دستان تو تعبیر می شود...


بهار از لبخند تو به گلهایش آرامش می بخشد...


آسمان عطر نفسهاي تو را در کالبد بیجان ابرهایش می دمد...


و اندیشه هاي ابریشمی ام به فراسوي عشق دل می سپارد...


تو را مرد خود خطاب می کند و به هستی ام اعتبار می بخشد...


آری نگارم!


با اینکه تو نیستی کائنات حضور تو را فریاد می زنند...
اما این کافی نیست!


من بی قرارم... مامن آغوش تو را می خوانم و براي دیدنت لحظه شماري می کنم
....


تو کجایی یارمن... تو کجایی؟



نازنین فاطمه جمشیدی



 

khanommohandes

عضو جدید
کاربر ممتاز
کنــآرم گـُذاشتـﮧ اے کـِﮧ تـَلخم کـُنے ؟!!!

هـِﮧ !!! شـَرآبے شـُدم نـ ـ ـ ـآب !

حــآلا حـَسرتـَم رآ بــِکِش . .


 

برشت

عضو جدید
عشق مثل آزادی است، خواستار و مدعی بسیار دارد، شناسنده و پایبند اندک‌شمار.
بیشتر مردم از عشق، بازی می‌بینند و کام مدام می‌خواهند. عشق ولی تنها کسانی را کام‌روا می‌کند که حکمت زندگی را می‌دانند و می‌توانند مرزی سیال میان خود و دیگری برقرار کنند.
عشق بزرگ‌شدن است، وسیع‌شدن جغرافیای عاشق؛ با شناخت دیگرگونه‌ی دیگری و خود. با به درون کشیدن دیگری و برگذشتن از مرزهای من.
ولی کسی که از تنهایی به عشق پنا
ه می‌برد، تنهایی خویش را تلخ‌تر می‌کند. عشق را درهم‌می‌شکند.
بار تنهایی را نباید به دوش معشوق انداخت. به عکس، باید دانست که عشق، تنهایی‌های تازه می‌آورد. کسی را که دوست داریم رنج خود را از او می‌پوشانیم، درد را پشت دل پنهان می‌کنیم، توفانی را در درون تاب می‌آوریم تا غباری بر خاطر او ننشیند. تنها می‌شویم برای او. تنهایی را با او قسمت نمی‌کنیم؛ بل‌که به نیت او تنهایی می‌کشیم.
با گسترش تنهایی است که معشوق را به خود نزدیک می‌کنیم، خود را برای او خواستنی می‌کنیم.
همین است فرق عاشق کامران با عاشق خودپرست که ناکام می‌ماند : اولی قلمرو تنهایی را حریصانه برای خویش نگه می‌دارد، دومی با ساییدن تنهایی خود به معشوق، شانه‌های او را زخمی می‌کند و آرام آرام او را از خود می‌راند.
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
براستی که عشق بزرگترین موهبت خداست...


که نصیب هر کسی یشود.. او را به اوج می رساند و خوشبخت می کند...


اما یادمان باشد... که عشق ورزیدن کام گرفتن ... یا مسائلی از این دست نیست


ما باید با اعجاز عشق پر پرواز همدیگر باشیم و به کمال برسیم


چرا که عاشق خوشبختی طرف مقابل را می خواهد... حتی اگر مجبور شود تنها بماند...




:gol::gol::gol:




با تشکر از تمامی کسانی در تاپیک" نامه های عاشقانه من" نوشته اند


و فضای اینجا را با شمیم احساس خود عطرا گین کرده اند...




نازنین فاطمه جمشیدی

 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگارم


آسمان گونه زمین را می بوسد...


نسیم صورتم را می نوازد..زلف هایم را می رقصاند...


و لرزشی مطبوع را به کالبد بی جانم هدیه می دهد و به منی که در آستانه انتظارم جانی تازه


می بخشد...


من عاشق تر از پیش عطر نفسهاي ابرها را می بلعم...


با هر قدم در میان اندیشه هاي ابریشمی ام شمیم حضور تورا می ستایم...


و به نقطه چین جاي پاهایم بر روي گلهاي یخ دل می سپارم و نقلهایی از برف را بر روي موهایم به


نظاره می نشینم...


و با عشق تو, یگانه مرد زندگی ام، پیوندي دوباره می بندم...

نازنین فاطمه
جمشیدی








 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من سكوت خویش را گم كرده ام !
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من ، كه خود افسانه می پرداختم ،
عاقبت افسانه مردم شدم !


ای سكوت ، ای مادر فریادها ،
ساز جانم از تو پر آوازه بود ،
تا در آغوش تو ، راهی داشتم ،
چون شراب كهنه ، شعرم تازه بود .


در پناهت برگ و بار من شكفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سكوت ، ای مادر فریادها !


گم شدم در این هیاهو ، گم شدم
تو كجایی تا بگیری داد من ؟
گر سكوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من


 

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز
هـر روز ، خـطـ خـطے هـآیـمـ ، بے معـنے تـر از دیـروز مے شـونـد .. !

جز خودمــ ، هـر کے بـخـوآنـد ، خـنـدہ اش مے گیـرد .. !

امآ ...

مـטּ هر کلمـہ رآ بآ بـغض رآهےِ کآغـذ مے کنمـ .. !
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای چشم تو سر چشمه خورشید
یک دم نگهم کن
صیاد من،ای آنکه به دام تو اسیرم
بگذار که از پای بیفتم
مستانه بمیرم
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مي نويسم تنها به ياد او و براي او ...
مي نويسم به ياد روزهاي شيرين انتظار
به ياد لحظه هاي فراق و چشمان منتظر ...
مي نويسم به ياد او كه عشق را در نهان خانه ي جانم گذاشت و واژه ي شيرین انتظار رابه من آموخت.
به راستي كه انتظار چه زيباست ...
چه زيباست آن چشماني كه هر روز چشم به راه معشوق مي ماند و چه پاك و مقدس است آن دلي كه هر لحظه براي معشوق بتپد.
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امروز را به تقویم تنهایی ام اضافه می کنم
دفترم پر شده از خالی بی تو بودن
خالی از بودن بود شده ام و لبریز از خواستن تو
نه بوسه ای می خواهم، نه نوازشی، نه کلامی و نه حتی لبخندی...
فقط نگاهت را می خواهم تا خود را غرق تو کنم در وجودت، در بودنِ بودت
دلم را حریم تو کرده ام و چشمانم را پاسدار خاطراتت
می بندمشان به روی دیگری تا فقط تو را در قاب نگاهم داشته باشم. قابی که بدون تو از تو پُراست... از تو پُر شده است.
شاعرم کرده ای، دیوانه ای شاید یا مجنونی
نه اشتباه می کنم
تو مرا تشنه کرده ای، تشنه به دیدارت و بودنت
سراب بودنت همچنان در لحظه هایم جاری است.
در هر طرف و در هر زمان
آه... که این رویای داشتن تو، زندگیم را دگرگون کرده و سراب بودنت....
تشنه با تو بودنم و از تو گفتن


 

khanommohandes

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه رسم جالبی ست ... محبتت را می گذارند پای احتیاجت
صداقتت را می گذارند پای سادگیت
سکوتت را می گذارند پای نفهمیت
نگرانی ات را می گذارند پای تنهاییت
و وفاداریت را پای بی کسیت..!
و آنقدر تکرار می کنند که خودت باورت می شود
اما باور نکن
نه تنهایی، نه بی کس و نه محتاج ...

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آری همیشه قصه این چنین بوده است


گفتی از دلتنگی هایم دیگر سخنی نگویم


من امشب دلتنگی هایم را به دست باد سپردم


تا این باد با دلتنگی هایم چه کند


آیا دلتنگی های مرا به دریا خواهد برد؟


و فریادش را با فریاد موج های بیتاب یکی خواهد کرد؟


یا در شبی بارانی


بر سنگفرش کوچه ی خلوت جاریش می کند


یا شاید در شب مهتاب


آن را به نگاه یک غریبه که به ماه خیره شده بسپارد


یا شاید در پگاهی سرد


در گوش دو پیکر خسته در خواب زمزمه اش کند


آیا کسی دلتنگی های مرا خواهد شنید؟


دلتنگی هایم را به باد سپرده ام


شاید این باد دلتنگی مرا


در گوش تو ای ناب تر از غزل هایم زمرمه کند


می دانم آزردمت مرا ببخش


اما بگذار برای آخرین بار بگویم


که امشب سخت دلتنگ ات هستم

 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگارم!

در این محفل خاص و رویایی...


تورا به سرزمین قلبم فرا می خوانم...


آنجا که عشق, تنها کلام زندگی است...


و شمیم احساس, زینت بخش لحظات ناب هم آغوشی...


نازنین فاطمه جمشیدی







 
آخرین ویرایش:

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

نگارم!


عمری است خلوت نشین خاطرات تو شده ام..


و در کوچه پس کوچه های خیال, به دنبال سایه ی تو می گردم...


غافل از اینکه تو خود, نور شده ای


و من تنها تر از همیشه


اشک را در دیده گانم... آه را در قفس سینه ام...


حبس کرده ام و به تو می اندیشم...




نازنین فاطمه
جمشیدی








 

eelhamm

عضو جدید
اتوبوس با سر و صدای زیادی در حرکت بود. یکی از مسافران پیرمردی بود که دسته گل سرخ بسیار زیبایی در دست داشت.

نزدیک او دختر جوانی نشسته بود که مرتب به گل های زیبای پیرمرد نگاه می کرد.

به نظر می رسید از آنها خیلی خوشش آمده است.

ساعتی بعد اتوبوس توقف کرد و پیرمرد باید پیاده می شد.

پیرمرد بدون مقدمه چینی دسته گل را به دختر جوان داد و گفت:

مثل این که شما گل رز دوست دارید . فکر می کنم همسرم هم موافق باشد که گل ها را به شما بدهم.

به او خواهم گفت که این کار را کردم.

دختر جوان گل ها را گرفت خیلی خوشحال شده بود . پیرمرد پیاده شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد

دختر جوان که بیرون را نگاه می کرد ؛ پیرمرد را دید که وارد قبرستان کنار جاده شد.




 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چقدر دلم بی تاب است


آنقدر که عطرنفسهایت بر تار و پود وجودم می نشیند...


و مرا در حسرت آغوشت می گذارد...


نگار زیبای من...


اي کاش مي شد با اشک هایم تمام گلها را آپاشی کتم...



تا تو رنگین کمان مهر را در آسمان چشمانم نظاره کنی...



اي کاش مي شد فقط يک بار فریاد بزنم...



سالهاست که در معبد دلم همجون عابدی پرهیزگار تورا می پرستم...



و تو صدايم را مي شنيدي...



نمي دانم باید کدامین آیه را بخوانم... در مقابل کدامین کشیش زانو بزنم...



و چه کاری برای سرنوشت انجام بدهم...نا دنیا راه رسیدن به تو را نشانم دهد...



اي کاش به جاي قاب کهنه روی دیوار... دستان نوازشگرت در دستانم بود ... دلت پیش رویم!



و تو نجواهای عاشقانه ام را از سکوتم می خواندی...


اما افسوس...


تنها باید دلم را به جایی تبعید کتم که تو حضور داری...


شاید آرام شوم...


براستی که تو فرمانروای هستی ام... هستی
...


و من بی تو هیچم!




نازنین فاطمه
جمشیدی







 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگارم!


در این لحظات سرد و تاریک...فراق تو...آتش به جانم زده....


اما همین آنش...مرا گرم نمی کند...گویی با من سر جنگ دارد!!!


تورا در فصلی سرد...در هوایی ابری و دلگیر... در میان همهمه پر اندوه و وهم بر انگیر سکوت به


جدایی سپردم...


حال پشیمانم!


دلم به اندازه تمام ستارگان آسمان...به اندازه تمام کلمات عاشقانه...که در صفحات سپید کاغذ


حبس شدند...


و به حرمت شب هایی که به یاد تو...خواب را به چشمانم حرام کردم و در دل گریستم...تنگ شده...


همسفرم!


بازگرد به دنیای من و همیشه باش...که بی تو تاب نمی آورم...


نمی توانم...
یک تنه...کولبار سختی ها را بر دوش کشم...


من تا قیامت مملوک توام...و تو تا ابدیت مالک من!!!


مرا دریاب...که تا آخرین نفس به تو مدیونم!


در آن لحظاتی که کمرم...زیر بار کالبد بی جان تنهایی ام...خم شده بود...


تو برایم عشق را معنا کردی و با نفسهایت به هستی ام اعتبار بخشیدی...


پس آرام جانم!


بازگرد...بمان...و همراهی ام کن...


سخاوتمندانه در برهوت تلخی ام قدم بزن و باران محبت را بر کویر دلم بپاش...


در آسمان زندگی ام اوج بگیر و در این شبهای خاکستری فراق...تا سپیده دم...همدم همیشگی


رویاهایم باش...


عزیزترینم! نگذار دلم زیر پای غرور و خود خواهی رورگار لگد مال شود...


تاب شکسته شدن را ندارم...فرصتی هم برای دوباره ساختن نیست!!!


مهربانم!


بازگرد به آغوش من...و همیشه بمان...


نگذار نفس نفس بزنم...دیگر قدرت رویارویی...با هیچ تلنگری را ندارم...


دلم رهن عشق توست...جز تو کسی را نمی خواهم...


شاهزاده من!


بازگرد به سرنوشت من...و همیشه بمان...


دستانم را روی قلبت بگذار...مرا...ترنم وجودم را...شمیم احساسم را باور کن


و تا آخرین روز دنیا...عاشقم باش...



نازنین فاطمه
جمشیدی







 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
"برگرد, من بی تو میمیرم"

نگارم!

این جمله به ظاهر ساده...


پژواك تمام فریادهاي بی صدایی است که در گلویم به زنجیر کشیده شده


و من قدرت بیان کردنش را ندارم!!!


براستی چشمان اشکبار من...لرزش پیانو وار اندام ظریف من...قلب به خاك وخون کشیده بینواي من...


هیچ کدام برایت اهمیتی ندارد؟؟؟!!!


یک لحظه... تنها یک لحظه


به من... که قرار است بعد از تو...چه بر سرم بیاید, بیاندیش!


این قدر بی مهر...اینقدر بی تفاوت سخن نگو و دم از جدایی نزن...


تو که بهتر از هرکسی می دانی این رفتار آمرانه تو مرا دیوانه می کند...



نازنین فاطمه جمشیدی




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:​
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟​
چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟​
اما افسوس که هیچ کس نبود ...​
همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...​
آری با تو هستم ...!
با تویی که از کنارم گذشتی...​
و حتی یک بار هم نپرسیدی،
چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!​


 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آب و آتش
آب و آتش نسبتي دارند جاويدان
مثل شب با روز، اما از شگفتيها
ما مقدس آتشي بوديم و آب زندگي در ما
آتشي با شعله هاي آبي زيبا
آه
سوزدم تا زنده‌ام يادش كه ما بوديم
آتشي سوزان و سوزاننده و زنده
چشمه ي بس پاكي روشن
هم فروغ و فر ديرين را فروزنده
هم چراغ شب زداي معبر فردا
آب و آتش نسبتي دارند ديرينه
آتشي كه آب مي پاشند بر آن ، مي كند فرياد
ما مقدس آتشي بوديم ، بر ما آب پاشيدند
آبهاي شومي و تاريكي و بيداد
خاست فريادي، و درد آلود فريادي
من همان فريادم، آن فرياد غم بنياد
هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد ، اين از ياد
كآتشي بوديم بر ما آب پاشيدند
گفتم و مي گويم و پيوسته خواهم گفت
ور رود بود و نبودم
همچنان كه رفته است و مي رود
بر باد
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به تنهايي رسيدم !

به آن اوجي كه در يك فرد تنهاست

- به آن هم من رسيدم !

حقايق آمد و رفت

گذشت و قصه شد در دفتر من

تمام قصه هايي

كه روزي روزگاري

چه پنهان بود و تنها

- ميان قلب و مغزم !

نوشتن هم دگر بر روي زخمم

نمانده مرهمي بر دردِ اين تن

چه تنها و چه تنهايي ِ سختي !

غمِ دل عاشقانه رويِ دل ماند !

چه عشقي روزگاري در دلم بود !

چه عشقي

- آتشي

در قلب من بود !

نمي دانم چه شد كز من جدا شد


- چنان شوري كه من را ذوب مي كرد

كنون من بي تفاوت در كنارش

- ولي نه !

رو به روي حرفهايش

نشستم تا ببينم

كدامين لحظه را پايان عشق است ؟

ولي او

هنوزم عاشق است و بيقرار است

نمي خواهد بگويد ليك چشمش

به من مي گويد اين ديرينه دردش

دلش تنهاست !

دلش بي من چه تنهاست !

ولي آخر دگر راهي نمانده !

تمام لحظه ها با هم ، به هر راهي كه گويي

به هر سمتي ، به هر سويي كه گويي

به قصد امتحان هم پا نهاديم

ولي در انتها اينگونه ديديم:

دو ديوانه ، دو عاشق

هر دو مستيم

ولي بيهوده دل بر عشق بستيم

وجود هر دو مان يكرنگ و پاك است

دل در بندِمان در يك مسير است

هدف عشق است و عاشق ماندن ِ ما

ولي آخر ، نگاهِ چشممان از هم جدا است

نگاه من به سوي دور دست است

و من در هر دو چشمش خوانده ام كه:

نگاه ِ او به سوي آن حقايق باز مانده است

حقايق رفته

حتي روزگاران

به دستان فراموشي سپرده

تمام رفته ها را !

ولي در ذهن او هرگز نميرد

همان آن حرفهايي كه مرا كُشت . . .

و اكنون هر دو در تنهايي خود غرق هستيم

كنار ِ هم

ولي نه !

روبه روي هم

ولي تنها نشستيم !
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
"هرچه باشی دویتت دارم"

گذشت و دلم عاشق شد ، بیشتر گذشت و دلم دیوانه ات شد من این دیوانگی را دوست دارم من این شب
چه بگویم از دلم ، چه بگویم از این روزها ، هر چه بگویم ، این تکرار لحظه های با تو بودن را دوست دارم
بی قرارم ، ساختم با دوری ات ، نشستم به انتظار آمدنت ، من این انتظارها و بی قراریها را دوست دارم
چونکه تو را دارم ، چون به عشق تو بی قرارم، به عشق تو اینجا مثل یک پرنده ی گرفتارم
به عشق تو نشسته ام در برابر غروب ، این غروب را با تمام تلخی هایش دوست دارم
من این نامهربانی هایت را دوست دارم ، هر چه سرد باشی با دلم، من این سرمای وجودت را نیز دوست دارم
من این بی محبتی هایت را دوست دارم ، هر چه عذابم دهی ، من آزار و اذیتهایت را دوست دارم
هر چه با دلم بازی کنی ، من این بازی را دوست دارم
مرا در به در کوچه پس کوچه های دلت کردی ، من این در به دری را دوست دارم
مرا نترسان از رفتنت ، مرا نرجان از شکستنت ، بهانه هم بگیری برایم ، بهانه هایت را دوست دارم
من این اشکهایی که میریزد از چشمانم را دوست دارم ، آن نگاه های سردت را دوست دارم
بی خیالی هایت را دوست دارم ، اینکه نمیایی به دیدارم هم بماند،غرورت را نیز دوست دارم....
تو یک سو باشی و تمام غمهای دنیا هم همان سو، من تو را با تمام غمهایت دوست دارم....
هر چه بگویی دوست دارم ، هر چه باشی دوست دارم ، مرا دوست نداشته باشی ، من دوستت دارم
من این ابر بی باران را دوست دارم ، من این کویر خشک و بی جان را دوست دارم، این شاخه خشکیده و بی گل را دوست دارم ، من اینجا و آنجا همه جا را با تو دوست دارم....
من این شب زنده داری را دوست دارم
اگر با تو بودن خطا است و من گناهکار ،من گناه کردن را با تو دوست دارم...
بی مهری هایت به حساب دلم ، اشکهایم را که در می آوری نیز به حساب چشمانم من این حساب اشتباه را دوست دارم....
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی وقته تک و تنهام توی باغی از ترانه
منتظر واسه یه خوبی، یه رفیق بی بهانه
توی دنیای پر از گل واسه عالمی غریبم
میون اینهمه خوبی این منم که بی نصیبم




روزگاری زیر بارون، روزگاری بی قرارم
جز یه لحظه مهربونی دیگه خواسته ای ندارم
تو کنار من بشینی، دل خستمو ببینی
بیای از تو باغ قصم یه شکوفه ای بچینی







منم اون مترسکی که شدم عاشق کلاغا
واسه من ابد بریدن میون حصار باغا
آخه این صورت زشتو کی به من داده خدایا
آدمارو دوست ندارم، عاشق شمام کلاغا





♫♫♫

♫♫♫
با تو این پالتوی کهنه مثل ابریشم لطیفه
تن پوشالی سردم مثل خواب گل ظریفه
میدونم ازم میترسی، من با این چشمای خسته
چجوری بدست بیارم دلتو با دست بسته؟






من با این لباس کهنه، صورت زمخت و زشتم
خیلی وقته تک و تنهام، آره اینه سرنوشتم
ای پرنده های غمگین از چشای من نترسین
آدما گریمو دیدن، برین از اونا بپرسین







منم اون مترسکی که شدم عاشق کلاغا
واسه من ابد بریدن میون حصار باغا
آخه این صورت زشتو کی به من داده خدایا
آدمارو دوست ندارم، عاشق شمام کلاغا





ترانه سرا : مازیار فلاحی








 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
در خلوت تنهایی مرگبار خود فریاد زدم.
دستم را زیر پلکهایم بردم.
با انگشتان لرزان خودم جوهری از ناب ترین قطره های اشک دیده ام
را برروی صفحه سفید و دست نخورده قلبم کشیدم
و آرام گفتم:دوستت دارم
در حسرت دیدارت یک آسمان اشک در سینه دارم.
 

Similar threads

بالا