نامه عاشقانه من

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حضور آرامت مدتهاست در کنارم نیست ... ولی یاد تو مهمان همیشگی قلبم است ...
دوباره تنها شده ام ، دوباره دلم هوای تو را کرده .

خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم .

به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم .

دوباره می خواهم به سوی خاطراتم بیایم .

تو را کجا می توان دید؟

در آواز شب آویز های عاشق ؟

در چشمان یک عاشق مضطرب ؟

در سلام کودکی که تازه واژه را آموخته ؟

دلم می خواهد وقتی باغها بیدارند ، برای تو نامه بنویسم . .

و تو نامه هایم را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه ی غریبان جهان بفرستی

ای کاش می توانستم خودم را برای تو معنا کنم و از گوشه های افق برایت آواز بخوانم .

کاش می توانستم همیشه از تو بنویسم .

می ترسم روزی نتوانم بنویسم و دفترهایم خالی بمانند و حرفهای ناگفته ام هرگز به دنیا نیاید .

می ترسم نتوانم بنویسم و کسی ادامه ی سرود قلبم را نشنود .

می ترسم نتوانم بنویسم وآخرین نامه ام در سکوتی محض بمیرد وتازه ترین شعرم به تو هدیه نشود .

دوباره شب ، دوباره طپش این دل بی قرارم .

دوباره سایه ی حرف های تو که روی دیوار روبرو می افتد .

دلم می خواهد همه ی دیوارها پنجره شوند و من تو را میان چشمهایم بنشانم .

دوباره شب ، دوباره تنهایی و دوباره خودکاری که با همه ی ابر های عالم پر نمی شود .

دوباره شب ، دوباره یاد تو که این دل بی قرار را بیدار نگه داشته .

دوباره شب،دوباره تنهایی،دوباره سکوت ، دوباره من و یک دنیا خاطره ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مي خواهم باشم! براي چشمانت! كه ستاره شبهاي تاريك من است!

براي شنيدن خنده هايت ، براي تصور آينده هاي هنوز نيامده!

آينده هايي كه هرگز نخواهند آمد و فقط در تصور ما شيرين است!

چه فرق مي كند؟ چه واقعي چه تصور!

خنده هاي توست كه دلهره هاي هميشه ام را مي ربايد!

مي ربايد و از همه حس ها آنچه به من برمي گرداني شادي و آرامش است…بخند!

به خاطر كودكاني كه امشب در هر جايي از دنيا متولد شده اند.

تو كه مي خندي ، زمين آبستن كودكاني از جنس لبخند مي شود!

كودك كه باشي به خاطر كودكان كه بخندي

به كودك بودنهاشان كه مي خندي زيبا مي شوي .

بعد بشين در گوشه اي خلوت از تنهايي هايت شعرهايم را بخوان و باورم كن.

مرا و عشقم را! آنوقت ايمان دارم كه از اين بيشتر شاعر مي شوي!

كودكي اگر كه كرده باشي

اگر كه چهار دست و پا در آفتاب روي خاكهاي حياط رفته باشي!!!!! و

به ريش دنيا خنديده باشي! و رفته باشي ،

به اينهمه قصاوت كه خنديده باشي

آنوقت حتما شاعر مي شوي!كودكي اگر كه كرده باشي…
مي خواهم بمانم ! ماندنم گران اگر كه تمام شود حتي!

دارم كودكي هايم را به ياد مي آورم!

تو كه مي خندي جهان به زيبايي لبخند حقيقي كودكيهايم مي شود…
كودكي نكرده ام، سالهاست. حالا كه مي تواني ،

حالا كه فقط تو مي تواني بخندانيم ، بخند كه دارم باز ميگردم به كودكي…
به روزهاي خنده هاي واقعي ، به روزهاي مهربانيهاي بي مهابا،

به آن روزهايي كه هنوز جدايي را نمي دانستم كه چيست…

چه اهميت دارد كه كودكي كرده باشم يا نه، چه اهميت دارد؟

تو كه باشي تو كه مي خندي دوباره كودك مي شوم… .

بخند…با من …براي من…همين!

هنوز دوستت دارم و هنوز همين براي ادامه حياتم كفايت مي كند…
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماه بی رقیب من...

ماه بی رقیب من...

تقدیم به شاهزاده ی نازنین



با ریسمانی از مروارید های عشق، ماه را به زیر می آورم و محصور خود می کنم

حال من مالک ماه آسمانم...مالک تو!

شاهزاده ی بی همتای من!

با این یاقوت های محبت، تورا به صلیب اندام ظریفم می کشم و محسور نگاهم می کنم...

خود را در آینه ی چشمانم ببین که چه معصومانه جام شراب مهر را نوشیدم و با تو آمیخم...

من دیگر خودم نیستم .... حیران شده ام و تو را در قلب تپنده ی آسمان سیاه و خاموش زندگی ام جای داده ام...

و در میان بازوان قدرتمند تو به بهشت رسیده ام...بهشت من همینجاست! میان آسمان اندام تو...

مرا همچون خورشیدی سرگردان کلبه ای از آرامش باش و با باران بوسه هایت در پشت ابر های عاطفه پنهان کن...

مرا احساس کن ماه من!

تا از تبلور نور احساس تو، تن سردم به تنپوشی از کهکشان راه خوشبختی پوشانده شود

و جانی تازه بگیرم...

امشب به جای آنکه بر مهتاب بتابی، بر من بتاب!

من امشب بیش از درختان...بیش از گلها...بیش ازکوچه های منتظر

به سایه ی تو محتاجم...سایه ات را از سرم کم نکن!

با نسیم نوازشهایت، دریای آغوشم را متلاطم کن...

و بسترم را با نگاه خیس از یاقوت های باران مزین کن...

تا همیشه تکیه گاهم باش....

اگر آسمان بتواند ماهش را فراموش کند...

اگر ستاره طلوع خورشید را به امید غروبش یه تماشا ننشیند، تا دمی را آسوده درحصار دستان مهتاب بیاساید...

من چشم در راه تو نمی مانم!

تو نمی دانی وقتی به خانه باز می گردی با چه شوقی به سویت می آیم...

گلهای رز شاهدند! می توانی از آنها بپرسی...

و ساعت روی دیوار!

از او بپرس؛ از صبح که می روی تا شب که باز می گردی چند بار وزنه ی سنگین نگاه مرا متحمل می شود...

آسمان دلتنگی گواه این حقیقت است...

که از همان ثانیه ی اول جدایی، بر روی شانه های ظریف من جای می گیرد و مرا بی تاب بازگشت تو می کند...

آری همسفرم!

من از سپیده ی صبح تا آخرین نفس های روز...

از مرغان عشق،از کبوتران عاطفه،از بنفشه های مهربان مدد می گیرم تا

میعادگاهمان را بیارایم و خود را به شکل زیباترین و خوشبوترین گل هستی در بیاورم

و به انتظار ترنم گوشنواز پاهایت بنشینم...

پس مرا محق بدان وقتی سمفونی قدمهایت گوشم را می نوازد

کبوتر دلم را از حصار تن آزاد کنم ...

همچون پروانه ای بر گلبرگهای قلبت بنشینم

و
تو را تا لحظه ی میلاد خورشید، رها نکنم...

نازنین فاطمه جمشیدی








 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

تا آنجا که نفس در سینه است ، یک نفس دوستت دارم

تا آنجا که دنیایی هست و من زنده در این دنیا ، دوستت دارم

تا اوج آسمان ، به رنگ عشق ، به رنگ روشنی ها…

تا آنجایی که کسی نمیبیند ، تا جایی که کسی نمی آید ، دوستت دارم

و از نهایت بی نهایت میگذرد ، نه شبیه لیلی و نه مثل مجنون قصه ها

لیلی و مجنون ها می آیند و میروند در این روزها ، هر کسی ادعای دیوانگی دارد در این دنیا

من نه مجنونم و نه فرهاد تو ، من هستم عشق بی همتای تو ، من برای توام و تا ابد در قلب تو

ما برای هم زنده ایم ، نه به عشق دیگران ، این حکایت همیشه میماند در عشقمان!

و آنکه ادعا کرد عاشق است و دل زد به دریاها ، رفت به سوی آن دنیاها ، هنوز هم نمیفهمد معنای واقعی عشق را ،

من عاشقت شدم و یک قدم پا گذاشتم ، همه ی گذشته ها را جا گذاشتم ،

تا رسیدم به تویی که همین سوی دنیایی ، در کنار همین ساحل دریایی!

تو همینجایی در قلب من ،

به خاطر عشق گذشتیم از هم ، تا از این گذشتن ها تنها عشق به جا بماند ،

نفرت و فراموشی ها در همانجا بماند ، تا یکجا برسیم به هم ، همانجا قدم بزنیم در کنار هم ،

برویم و برویم تا برسیم به نهایت عشقمان!

با تو رسیدم تا آنجایی که دلهایمان به آرامش میرسند ، قلبهایمان طعم واقعی با هم بودن را میچشند،

نه در اینجا تاریکی است و نه دلهره از آنهایی که خاموشی را به همراه خود دارند !


تا آنجایی که هیچکس جز من و تو نمیبیند دوستت دارم ،

حالا با آن چشمان زیبایت عمق قلب مرا ببین که تا کجاها دوستت دارم…
 

$marziyeh67$

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای من نوشته گذشته ها گذشته تمام قصه هام هوس بود
برای او نوشتم برای تو هوس بود ولی برای من نفس بود
كاشكی خبر نداشتی دیونه نگاتم
یه مشت خاك ناچیز افتاده ای به زیر پاتم

كاشكی صدای قلبت نبود صدای قلبم
كاشكی نگفته بودم تا وقت جون دادان باهاتم
نوشته هرچه بود تموم شد
نوشتم عمر من حروم شد

نوشته رفته ای زیادم
نوشتم شمع رو به بادم
نوشته در دلم هوس مرد
نوشتم دل توی قفس مرد

كاشكی نبسته بودم زندگیمو به چشمات

كاشكی نخورده بودم به سادگی فریب حرفات




 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
میان ارامش نگاهت هر روز را به شب میرسانم
و هر شب را به روز
میان سخاوت دستانت
میان خنده های گرمت
میان تمام دلتنگیهایم
وقتی به اسمان مینگرم
وقتی به قطرات ارام اشک بر گونه هایم نگاه میکنم
تو را میبینم
a.m
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همسفرم، خواسته ی تو مهم است؛ نه دل هزاران تکه ی من...

همسفرم، خواسته ی تو مهم است؛ نه دل هزاران تکه ی من...

نگارم،نفسم!




چشمان پر از اشکم رابه زمین دوخته ام...


لبهاي پراز گلایه ام را به دندان گرفته ام...


سینه پر از دردم را به فراموشی سپرده ام...


دستان بی پناهم را در هم قفل کرده ام...


و پاهایم را به اسارت زمین در آورده ام...


نا مبادا کاري کنند،حرفی بزنند،تو مجبور به ماندن شوي...


می خواهم با این سکوت,معصومانه به تو ثابت نمایم...


فراسوي خوشبختی ات , بیش از احساس پاك و صادقانه ام اهمیت دارد...


ماه من، هر زمان به حمایتم نیاز داشتی، باز گرد...


تا در میان اندیشه هاي ابریشمی ام، آسمان محبتت را ستاره باران کنم...


و کولبار حسرت داشتنت را به نیستی سپارم...



نازنین فاطمه جمشیدی












 
آخرین ویرایش:

ماه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
میدونید قشنگی این نامه های عاشقانه اینجاست این نامه عاشقانه وخوشگل رو توکاغذ بنویسی وبزاری توپاکت
یواشکی یواشکی بزاری توجیب کت عشقت وقتی رفت بیرون وقتی توسرکارش نامه ات روباز کرد بدونه تو خونه کسی هست که لحظه شماری میکنه تا ببینتت
بدونه دنیایی کسیه
بدون بودنش مهمه
 

ماه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه که نباید نامه عاشقانه نوشت یه زمانهای باید محکم بغلش کنی وسکوت کنی بزاری هرچی دوست داره هرچی تودلشه بگه انقدر بگه بگه تا آروم شه توهم فقط گوش بدی وهیچی نگی
فقط به چشاش نگاه کنی وتودلت بگی اگه نباشی میمیرم عشقم
 

BEKco

عضو جدید
ای محبوبم
تو که هستی که این همه عاشق داری
ای معنی عشق
گفته اند از دل برود هر آنکه از دیده رود اما تو که هستی که عاشقانت هر روز بی تاب تر میشوند
ای حسین
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باغ تنهایی من...

باغ تنهایی من...





باغ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻦ

گلزاری ست ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺍﺯ ﮔﻠﺒﺮﮔﻬﺎﯼ ﮔﻞ ﺭﺯ

ﻃﺮﺍﻭﺕ ﺷﺒﻨﻢ ﻫﺎﻱ ﻋﺎﺷﻖ

چشم اندازی ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻣﺤﺒﺖ

ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﺳﺎﺣﻞ ﻣﻬﺮ

مملوء ﺍﺯسپیدار بلند

ﺍﺯﺣﺮﻳﺮ ﻋﺎﻃﻔﻪ...

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎ ﺷﻌﻠﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎ ﻧﺴﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﻨﮏ!

باغ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻦ

ﺑﺎ ﺷﻤﻊ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﻨﻮﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ

ﻭ ﺍﺛﺎﺛﯿﻪ ﯼ ﮐﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ:

ﯾﮏ ﻣﯿﺰ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﮔﻞ ﯾﺎﺱ, ﯾﮏ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺍﺯ ﭘﯿﭽﮏ ﻋﺎﺷﻖ!

ﻣﻦ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻗﻠﻤﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﭘﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ, ﺩﻓﺘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺸﺎﯾﻢ...

ﻭ ﮐﺘﯿﺒﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﻲ ﺁﻭﺭﻡ!

ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﯾﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ...

ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﭘﺲ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺑﺮﯼ ﺍﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻗﻠﺒﻢ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﺪ...

ﺑﻪ باغ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﻡ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽ برﻡ

ﻭ ﺑﺎ ﻭﺍﮊﮔﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺥ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﻢ , ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ, ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ, ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ!

ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﻧﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﭼﯿﺴﺖ

ﺷﻌﺮ, ﺩﻟﻨﻮﺷﺘﻪ, ﻧﺜﺮﺍﺩﺑﯽ ﯾﺎ ﺭﻣﺎﻥ...

ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ!

ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﺵ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﻭ ﻧﻔﺴﯽ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ...

ﮔﺎﻫﯽ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺪﻓﻮﻥ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺩﻝ, ﺩﺭ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺍﺷﮑﯽ ﻧﺎﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ!

ﺍﻣﺎ ﻣﻦ, ﻫﻤﺎﻥ ﺁﻭﺍﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ...

ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻻﺕ ﺭﻭﺡ ﺩﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﮐﺎﻟﺒﺪ ﻣﺴﺮﻭﺭﻡ ﺭﺍ...

ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﮔﺎﻩ ﻭ ﺑﯽ ﮔﺎﻩ ﺳﺮشته ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﻏﻢ ﻭ ﻏﺼﻪ ﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ

ﻭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻢ ﺭﺍ ﻣﮑﺘﻮﺏ ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﻢ!

ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ مکان ﻟﻄﯿﻒ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ...

ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻗﻠﻢ ﺳﺮشته ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ...ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﺘﺮ, ﺍﯾﻦ ﺗﮑﻪ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ...ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭﻳﻎ ﻛﻨﻨﺪ, ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ...

ﺯﯾﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﻄﻮﺭ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﭘﯿﻮﻧﺪﯼ ﻧﺎﮔﺴﺴﺘﻨﯽ ﺑﺒﻨﺪﻡ!

ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﻤﺸﯿﺪﯼ








 
آخرین ویرایش:

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
چشم به راه که میشوی
اشک میریزی
دل تنگ که میشوی اشک میریزی
اما وقتی
دلت شکست
تنها
سکوت میکنی
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من یک مادرم؛ مادر بی پناه فلسطینی...

من یک مادرم؛ مادر بی پناه فلسطینی...



دلم عشق می خواهد...

اندکی مهر...

تا بتوانم بی آنکه دهانم به خون آغشته شود، کودکم را ببوسم...

او را از زیر آوار تنهایی و بی کسی بیرون آورم ...

و در گهواره ای که در زیر تلی خاک و ویرانی مدفون شده، بیاسایم...

آه پروردگارم!

آیا درمیان این همه آشوب و بلوا، چشمانی را باز می یابم تا غم ته نشین شده در دریای مرگبار نگاهم را درک کند

و فریاهای خفقان آور سکوت را، در پس لبهای ترک خورده از بی شرمی نامحترمان اسرائیلی بشنود و مرا یاری رساند...

من تنها می خواهم جگر گوشه ام رها شود...

او دنیایش متفاوت است...

من هنوز فرصت نکرده ام
به او بی رحمی، بی شرمی،ناکامی،جنگ،ستیز،نسل کشی، قتل و غارت را بیاموزم...

او همه ی باورش در اسباب بازی ها و عروسک هایش خلاصه می شود

او شادی و آرامشش را از آغوش مهربان من، و لبخند بی تکلف پدرش به عاریت می گیرد...

او می خواهد بی هیچ تشویش و نگرانی با همسالانش بازی کند؛ بزرگ شود ؛درس بخواند؛ کار و اردواج کند....

اما حال در حسرت یک لالایی دلنواز من مانده است...

رجز خوانی دشمنان که با توپ و موشک و بمب آوای رعب انگیزی را می آفرینند، او را می ترساند

و از کمترین حق اش که همانا نقس کشیدنش است محروم می نماید ...

و فرشته بی گناه مرا، دربستری از خون می غلتاند...

تا بهشت مامن گاهی برای شیرین زبانی ها و شیطنت های کودکانه اش باشد ...

من با آنکه می دانم بهشت جای دوری نیست...

اما در حسرت به ثمر نشاندن فرزندم مانده ام...

با این حال ادامه می دهم و مقاومت می کنم...

تا شاید بتوانم میهنم را از دستان پلید اهرمین برهانم

و ناجی عزیزان دیگری باشم ...

نازنین فاطمه جمشیدی




 
آخرین ویرایش:

sabahat

عضو جدید
کاربر ممتاز


دلم عشق می خواهد...

اندکی مهر...

تا بتوانم بی آنکه دهانم به خون آغشته شود، کودکم را ببوسم...

او را از زیر آوار تنهایی و بی کسی بیرون آورم ...

و در گهواره ای که در زیر تلی خاک و ویرانی مدفون شده، بیاسایم...

آه پروردگارم!

آیا درمیان این همه آشوب و بلوا، چشمانی را باز می یابم تا غم ته نشین شده در دریای مرگبار نگاهم را درک کند

و فریاهای خفقان آور سکوت را، در پس لبهای ترک خورده از بی شرمی نامحترمان اسرائیلی بشنود و مرا یاری رساند...

من تنها می خواهم جگر گوشه ام رها شود...

او دنیایش متفاوت است...

من هنوز فرصت نکرده ام
به او بی رحمی، بی شرمی،ناکامی،جنگ،ستیز،نسل کشی، قتل و غارت را بیاموزم...

او همه ی باورش در اسباب بازی ها و عروسک هایش خلاصه می شود

او شادی و آرامشش را از آغوش مهربان من، و لبخند بی تکلف پدرش به عاریت می گیرد...

او می خواهد بی هیچ تشویش و نگرانی با همسالانش بازی کند؛ بزرگ شود ؛درس بخواند؛ کار و اردواج کند....

اما حال در حسرت یک لالایی دلنواز من مانده است...

رجز خوانی دشمنان که با توپ و موشک و بمب آوای رعب انگیزی را می آفرینند، او را می ترساند

و از کمترین حق اش که همانا نقس کشیدنش است محروم می نماید ...

و فرشته بی گناه مرا، دربستری از خون می غلتاند...

تا بهشت مامن گاهی برای شیرین زبانی ها و شیطنت های کودکانه اش باشد ...

من با آنکه می دانم بهشت جای دوری نیست...

اما در حسرت به ثمر نشاندن فرزندم مانده ام...

با این حال ادامه می دهم و مقاومت می کنم...

تا شاید بتوانم میهنم را از دستان پلید اهرمین برهانم

و ناجی عزیزان دیگری باشم ...

نازنین فاطمه جمشیدی





ممنون بینظیر بود عزیز نازم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام همیشگی ترینم !

تو نیستی ....... این تكرار روزهای من شده ...

تو نیستی ... تو را ندارم ....

اصلا میدانی چه بر من میگذرد؟؟؟

وقتی خاك تو را درآغوش میگرفت چگونه دلت می آمد لبخند بزنی؟

مگر حال مرا نمیدیدی؟ مگر گریه های بی امانم را نمیشنیدی بی رحم ؟....

این بود آن لحظه های شیرین كه وعده داده بودی ؟؟ مرا تنها بگذاری؟؟

آن سال كه زمین با دستان گل آلود و كثیفش تو را در آغوش میگرفت

یادم نمیرود كه در خاك كنارت نشستم و هیچكس را یارای این نبود كه مرا از تو دور كند ...

چگونه آغوش او را با این رضایت بر آغوش من ترجیح دادی؟

هنوز هم دلم گرفته ... دلم خییییییییییلی گرفته .........

هنوز هم نمیدانم خیلی را چگونه بنویسم كه خیلی خوانده شود ...

هنوز هم نبودت پنجه به روح سردم میكشد .....

هنوز هم عادت نكرده ام نبودنت را ...

ماه من ..... منم ...

همان نگاری كه تنها تو را میدید ........

چگونه راضی شدی در این مرداب تنها بمانم ....

كاش میدیدی .....

كاش بودی و دلنوشته هایم را میخواندی .....

و كاش دمی بیشتر در كنارم می ماندی ...

بوی تنهائی گرفته ام ...

بی انصاف حتی در خوابهایم هم گذر نمیكنی . نمیگوئی دلتنگت هستم؟؟

آه ه ه از این بی تو بودن ............

فریاد از این بی تو زندگی كردن

میبوسم ....یادت را .... خاطراتت ....را ............همیشه جاودان قلبم


هرگز فراموشت نمیکنم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز


دلم عشق می خواهد...

اندکی مهر...

تا بتوانم بی آنکه دهانم به خون آغشته شود، کودکم را ببوسم...

او را از زیر آوار تنهایی و بی کسی بیرون آورم ...

و در گهواره ای که در زیر تلی خاک و ویرانی مدفون شده، بیاسایم...

آه پروردگارم!

آیا درمیان این همه آشوب و بلوا، چشمانی را باز می یابم تا غم ته نشین شده در دریای مرگبار نگاهم را درک کند

و فریاهای خفقان آور سکوت را، در پس لبهای ترک خورده از بی شرمی نامحترمان اسرائیلی بشنود و مرا یاری رساند...

من تنها می خواهم جگر گوشه ام رها شود...

او دنیایش متفاوت است...

من هنوز فرصت نکرده ام
به او بی رحمی، بی شرمی،ناکامی،جنگ،ستیز،نسل کشی، قتل و غارت را بیاموزم...

او همه ی باورش در اسباب بازی ها و عروسک هایش خلاصه می شود

او شادی و آرامشش را از آغوش مهربان من، و لبخند بی تکلف پدرش به عاریت می گیرد...

او می خواهد بی هیچ تشویش و نگرانی با همسالانش بازی کند؛ بزرگ شود ؛درس بخواند؛ کار و اردواج کند....

اما حال در حسرت یک لالایی دلنواز من مانده است...

رجز خوانی دشمنان که با توپ و موشک و بمب آوای رعب انگیزی را می آفرینند، او را می ترساند

و از کمترین حق اش که همانا نقس کشیدنش است محروم می نماید ...

و فرشته بی گناه مرا، دربستری از خون می غلتاند...

تا بهشت مامن گاهی برای شیرین زبانی ها و شیطنت های کودکانه اش باشد ...

من با آنکه می دانم بهشت جای دوری نیست...

اما در حسرت به ثمر نشاندن فرزندم مانده ام...

با این حال ادامه می دهم و مقاومت می کنم...

تا شاید بتوانم میهنم را از دستان پلید اهرمین برهانم

و ناجی عزیزان دیگری باشم ...

نازنین فاطمه جمشیدی




شلیک کن
اینجا کودکی دستش نارنجک است
میجنگد
ننگ بر تو باد مرد که
زورت بر کودکی میرسد
شلیک کن
بگذار خند های کودک را محو کنی
اشکهایش را بی صدا
ولی ایا تمام کودکان جهان
را میتوانی بکشی
انان همان سربازانی میشنود که
شلیک میکنند بر تو
ایناز
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
دلم ميخواد نصف شب بهش اس بدم بنويسم :هيچى!
اونم از خواب بپره جواب بده :چى هيچى؟
منم تا صبح صدتا جواب بهش بدم
هيچى نيس که جاى خنده هاتو واسم بگيره
هيچى نيس که مثه تو خوشحالم کنه
هيچى نميتونه مثل تو بهم ارزش زندگى رو بفهمونه..
هیچی نیس ک مث تو واسم مهم باشه
هیچی نمیتونه مث تو لبخند رو لبام بیاره....
و......
هیچکس....
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شلیک کن
اینجا کودکی دستش نارنجک است
میجنگد
ننگ بر تو باد مرد که
زورت بر کودکی میرسد
شلیک کن
بگذار خند های کودک را محو کنی
اشکهایش را بی صدا
ولی ایا تمام کودکان جهان
را میتوانی بکشی
انان همان سربازانی میشنود که
شلیک میکنند بر تو
ایناز

آیناز خوشگلم؛

احساست ستودنی ست ....
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خلوت نشین...

خلوت نشین...




نگارم!



عمری ست خلوت نشین خاطرات تو شده ام..


و در کوچه پس کوچه های خیال، به دنبال سایه ی تو می گردم...


غافل از اینکه تو خود، نور شده ای


و من تنها تر از همیشه


اشک را در دیده گانم... آه را در قفس سینه ام...


حبس کرده ام و به تو می اندیشم...




نازنین فاطمه جمشیدی









 
آخرین ویرایش:

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
هر بار که دلتنگ میشوم
به قاصدکها میگویمش
هر بار در انتظار چشمانم را ارام بر هم میگذارم
دلم برای تو تنگ هست
 

imah

عضو جدید
کاربر ممتاز
آغوش تو که باشد...



خواب دیگر بهانه ای برای خستگی نیست...!

و تپش های قلبت میشود لالایی کودکانه ام...


کنارم بمان...


میخواهم..

صبح چشمانم

در نگاه تو...بیدار شود..!!

 

ماه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
می خواهم بروم
اما دستمهایم را...
پاهایم را...
چشمانم را
وسط خاطراتمان جا گذاشته ام؛
همانجا که باران می آمد و چترم...
یا نه!
همانجا که ماه تب گرفته بود و ستاره ای...
...
چه دردناک است!
هر جای روزهایم را ورق می زنم
تو را نداشته ام...
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
بوی ارامش میدهد
وقتی که دلواپس میشوم
و ارام چشم بر هم میگذارم
تو میایی بی انکه
حتی لحظه ای
یادت از من غافل باشد
اصلا نگاه نگرانت را دوست میدارم
a.m
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
غرورت نمیزاره برگردی ?!
میدونم...
جوابمو نمیدی ?!
میدونم ...
سکوت کردی ?!
میدونم....
محلم نمیزاری ?!
میدونم ...
دستاتو بهم نمیدی ?!
میدونم ...
میرسه اون روزی که میخوای برگردی !!!
تلفن رو برمیداری .. زنگ میزنی .
بوق .. بوق ... بوق....
بر نمیدارم !!
عصبی میشی فحش میدی ..
باخودت میگی کلاس گذاشتم ..
روز دوم زنگ میزنی
بوق.. بوق... بوق....
بر نمیدارم ..
با خودت میگی غلط بکنم دیگه بهش زنگ بزنم ..
روز سوم از جلو کوچمون رد میشی ..
میبینی حجله یه بنده خدایی رو زدن سر کوچه
دلت میسوزه ..
میگی بیچاره جوون بود ..
میای نزدیک تر جوان ناکام ...!!!
چقد قیافش اشناست عه !
اینکه منم بالاخره برگشتی ?!
ببخشید نمیتونم جلو پات بلند شم
اخه زیر خاکم ..
دیدی همه چیزم خاک شد ?!
عشقم ! چقد خوشگل شدی !
چه مشکی بهت میاد ..
کاش زود تر میمردم
عه .. گریه نکن
یادته التماس میکردم .. میگفتم نرو ..
روزای بعدش یادته ?!!!
التماس میکردم برگردی ..!
گریه نکن
اخه نمیتونم اشکاتو پاک کنم
اخه زیر خاکم
اخه نمیتونم بلند شم...
چی دارم میشنوم ... ا
التماس میکنی برگردم ?
عشقم ! اروم باش
غرورت ! نذاشت که زود تر برگردی
 

Similar threads

بالا