نامه عاشقانه من

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلتنگی کردن وتحمل کردن خیلی چیزها،کار زیادی نیست در مقابل دوست داشتن

در مقابل حس ولذتی که دوست داشتن به جان ِ آدم می دهد
حالا گیریم خیلی وقتها ، ساده ترین اتفاق ها و خواستن ها ، دور از دسترس باشند
حالا گیریم این وسط ، فاصله ها بازی در بیاورند
حالا گیریم جان آدم پر شود از هراس های کوچک وبزرگ از دست دادن...
حالا گیریم مجبور باشی خیلی چیزها را عاریه ای بپذیری نه با میل ورغبت...
حالا گیریم مجبور باشی قناعت کنی به لحظه های موقت ِ خوشبختی ...
حالا گیریم ناچار باشی دست ِتنها ، راه ِدوست داشتن را طی کنی
مجبور باشی قید ِ آرزوهای دردسر سازت را بزنی
حالا گیریم دوست داشتن های دلت ،غم دلت را زیاد کنند. خنده هایت را عاشق وبارانی...
حالا گیریم همه چیز به میل آدم نچرخد...
اصلاً فرق اویی که دچار شده با اویی که دچارش شده اند زمین تا آسمان است...
اصلاً کلمه ها وآرزوها و دلتنگیها وبی تابیهای آدم عاشق رنگ وبویش فرق دارد...
اصلاً جان دادن و صبوری کردن و نا تمام بودن دوست داشتن ،
برازنده ی دل ِ یک عاشق تمام عیار است
اصلاً همه ی کارهای سخت وراههای سخت ودردهای سخت مال ِعاشق است
اصلاً کسی که به دوستت دارمهایش اعتراف کرده باید پایش بماند...
باید خسته گی ها را جواب کند ،دلتنگی ها را نه
باید کم آوردن را جواب کند ، ترسها وکابوسها را پشت گوش بی اندازد
باید دیوانگی کند وتا آخرین جرعه ی جانش شیفته بماند...
از من می شنوی :
اگر کسی خسته شد
رها کرد
دست به رفتن زد حتماً ریگی به کفش " ع ش قاف " اَش بوده ...!!
برو خدا پشت و پناهت باشد
وقتی تو نباشی
به ناچار منم دچار رفتن خواهم شد
فقط بدان :
" قلب ِ من موقع اهدابه تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را "
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
قاعده ها را می شکند
ساده دوست می دارد
زود می بخشد
آهسته می بوسد
و از چیزهای کوچکی که لبخند می آورند،تاسف نمی خورد !
زیرا
عشق
می داند که زندگی کوتاه است
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
دیگرازدنیا هیچ نمیخواهم
وقتی تو مرا میخواهی

 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
قاصدکها را روانه میکنم
شاید تمام قاصدکهایم
به دستش برسد شاید هم
روزی برسد که
دیگر در این زمین خاکی نباشم
پس بهشان
دلتنگیهایم
دوست داشتنت
انتظار
را خواهم گفت
شاید روزی که
پنجره ات را
باز کردی
یکیشان به دستت برسد
تنها
گوش بده
همین
a.m
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
نه در آغوشت گرفته ام ،نه تو رابوسیده ام ..........
نه حتی موهایت را نوازش کرده ام...
اما .........
ببین چگونه برایت عاشقانه مینویسم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مـن هـنـوز

گـاهـی

يـواشـکـی خـواب تـو را مـی بـيـنـم . .

يـواشـکـی نـگـاهـت مـی کـنـم . .

صـدايـت مـی کـنـم . .

بـيـن خـودمـان بـاشـد

امـا مـن

هـنـوز تـو را

يـواشـکـی دوسـت دارم . . .





راحله ترکمن
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
بلد نیستمس
اده سخن بگویم
نه
من بلد نیستم
پیچیده باشم
انقدر ساده مرا
حل میکنند
که زود خسته میشوند
سراغ مسائل پیچیده میروند
شاید برای همین
تنها مینشینم
تنها میخندم
تنها گریه میکنم
شاید برای همین
هرگز جدی نمیگیرند
مرا
اخر ساده ها را هیچ کس دوست ندارد
a.m
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
....

....

نگارم!




خورشید در بزم نور و عشق،
عاشقانه می نوازد..


و با حریری از آفتاب به سوی من می آید... تو را نشانم می دهد...


نسیم هلهله سر می دهد... درختان پایکوبی می کنند... ابرها می خوانند... گلها می رقصند...


و من ازشرم گلگون می شوم ... به آغوش تو تبعید می شوم...


بستری از جنس امنیت ... از جنس آرامش مرا در برمی گیرد...


دلم کتیبه ای از احساس است... لمس وجود مهربان تورا می خواند...


لالایی شعف برانگیز بوسه های تورا می خواهد...


با عطر تنت به خواب می روم...


و شمیم نفسهایت را به رویا می برم!


مرا احساس کن... این منم که در آغوش تو می لغزم... این منم به تو وابسته ام...


و تو فرمانروای هستی من... قلب من...عشق من...زندگی من ...


مرا دریاب که محتاج تسکینم!


مدارا کن ... با تو می مانم...!


نازنین فاطمه جمشیدی




 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

من ِ همیشه دلتنگ ، تا جایی که یادم می آید...
تا جایی که خودم را می شناسم....
توی نوشته هایم ،شوق های کوچک وبزرگی داشته ام...
همان جایی که پای عطر خاطره ها را وسط کشیده ام...
آنجا که از حرارت آغوشت، عاشقانه ،نوشته ام...
آن جاهایی که از دوستت دارم هایم ذکر ساخته ام...
از دلتنگیهایم ،رویا...
از حسرت هایم ،آرزوهایی شیرین...
از کابوس هایم ،خوابهایی لبریز از رایحه ی حضورت...
من ِ همیشه دلتنگ، جانم به جان ِ این دوستت دارمها بسته است...
دلم، وسط این عاشقانه ها ،دارد نفس می کشد...
دارد زندگی می کند با لذت هایی که نوشتنی نیستند...
شاید هم ، من ،از پس ِ نوشتن شان بر نمی آیم...!!
من، تنها می دانم
دلتنگیهایم،باران چشمهایم،کلمه هایم،این خانه ی عاشقانه را ،
دوست دارم
چون گوشه گوشه اش، بوی تو را می دهد...
چون می دانم از ،نَفس ، به من نزدیک تری
وحیف که این کلمه ها،این خط ها ،این خانه ،این من ِ همیشه دلتنگ،
آنقدرها هنر نداریم
که بی توضیح و بی حاشیه ، ریشه های بلندِ دوست داشتن را
بِدوانیم به جان ِ ساکنین اینجا....!!

 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شمع...

شمع...

نفسم!




در میان دریایی از نور می آرامم...


نگاه منتظرم را به شمع هایی که از نور خورشید منور شده اند، می بخشم...


تورا در مقدس ترین جای خاطراتم به یاد می آورم...


روزهای زیبای هستی ام را تداعی می کنم...


اقیانوسی از کلمات را به خدمت می گیرم...


فرشتگان را از گذرگاه نور فرا می خوانم...


سیب سرخ حوا را به یادگار می گیرم...


با چشمانم غزل سرایی می کنم و در وصف تو زیباترین و دلنشین ترین ترانه ها را به دنیا می آورم...


روزهای فراق اجباریمان را به وصالی همیشگی پیوند می زنم و مجنون ترین لیلی خطاب می شوم...


در این پایکوبی نور و احساس، نگاهم آینه ای ست از دلم و سکوتم مهری ست بر گلایه های بغض آلود زمانه....


در این لحظات طلایی، تک تک ثانیه های عمرم چشمان زیبای تو را مجسم می کند


و از ماورای آسمان بینمان، عطر نفسهایت را به یادگار می گیرد...


پس شمع ظریف وجودم که در تب و تاب غم فراق می سوزد، با ترنم نام زیبای تو حدیث دلدادگی را

جاودان می خواند


و به انتظار مامن گاه آغوش تو می ماند...



نازنین فاطمه جمشیدی








 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم همیشه تنگ می شود...
زیاد تنگ می شود
همه چیز را بهانه می کنم برای توجیه این دلتنگی هایم...
هوا را...دوری را...تنهایی را...خستگی را...آدمها را...
اما خودم بهتر از هرکسی می دانم که همه ی اینها بهانه است...
این دلتنگی ِ مدام ِ من معنی اش چیز دیگری است
این به در ودیوار کوبیدنهایم مثل پرنده ی اسیر درقفس...
این نوشتن های هر روزه ی غم انگیزم...
این تلخی خلق وخوی ام ...
خودم که بهتر از هر کسی میدانم ،اینها همه به دوستت دارم هایم بر می گردد
به قلبم که دارد می ترکد از حجم دوست داشتن...
تصمیم گرفته ام به قلبم ببالم
به قلبم ببالم که هنوز می زند...
که با وجود تمام زخم ها ودردهایش، دارد می تپد
که دارد دوستت دارم های مرا زنده نگه می دارد
که دارد بهانه هایم را صبوری می کند
باید به قلبم ببالم
به خاطر هم خانه گی اش با " تو "
به خاطر تحمل ِ قرار از کف دادنهای ِ من...
به خاطر رنجهایی که روی دوشش انداخته ام
به خاطر دوام آوردنش...
به خاطر مهربانی بی حد وحصرش...
به خاطر ِعشقی که توی رگهایم می ریزد...
به خاطر ِفرمانهای عاشقانه ای که به مغزم می دهد
که دستورات عاقلانه ی مغزم را به خودش بر می گرداند...
به خاطر حسهایی که به دستهایم می دهد...
به خاطر برق دوستت دارمی که توی چشمهایم می کارد...
باید به قلبم ببالم به خاطر همین دلتنگیهای مدام
همین دلتنگیهای هر روزه ای که عطر ِ تو را دارد
و هیچ کس نداند خودم که می دانم
هوا و آدمها وتنهایی و خستگی ها و دوریها ،
فقط، دستاویزهایی هستند برای توجیه اش...!!

 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
.....

.....




این منم...

بانوی شب های تار و بی ستاره!

وارث باران های بی اجازه...

مالک نفس های طولانی...

که در جاده ی ذهن، با خاطراتت نلاقی دارم

هر شام,
عطر حضورت در سرم می پیچد...

انگشنانم شعر می نوازد...

بوی گریه هایم کاغذ را آتش می زند ...

و نگاهم ناباورانه درجای خالی ات می میرد...

نازنین فاطمه جمشیدی
















 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
منتظری چه اتفاقی بیفتد؟
اینکه دلم برایت تنگ شده کافی نیست؟
منتظری چه اتفاقی بیفتد ؟
اینکه از چشمهای شب زده ام بجای باران برف ببارد ؟
منتظری چه اتفاقی بیفتد ؟ ا
ینکه ستاره ها در آسمان برای نیاز نیمه شبم راه باز کنند ؟
اینکه تمام پروانه ها و پرستوهای سرگردان بعد دعاهایم آمین بگویند ؟
نه عزیز دلم هیچ اتفاق مهمی نمی افتد!
جز پژمردن چشمهای سرخ و سیاه من
جز به خاک افتادن ساقه های احساس بچه گانه ام
منتظری بمیرم تا برگردی ؟
اینکه دلم برایت تنگ شده کافی نیست؟

 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
بانوی
قصه های
هزار و یک شب هم نیستم
بانوی دروازه های خوشبختی هم نیستم
تنها
تنهایی هستم
که روزهایش را با یاد عزیزی سر میکند
دلتنگش میشود
و ارام گاهی
سرش را به زیر میاندازد
تا کسی نداند در
دلش چه ها میگذرد

a.m
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

" تــــو "
بعـد ِ آن همـه سال عشـــــــق و دوستــی
بعـد ِ آن همـه خاطـــــــــــــــــــره
بــــــــــــــــــــی هیــچ دلیلـــی
از ایـن " مــن ِ بـــــــی تــو "
چه ســـاده گذشتـــــــــــــــــــــ ـــی
چه وجــه اشتــــراکی ....!!!
مـن بـرای " تــــــــو " از تمــام چیــــزهـایم گذشتــم



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ...
ﻗـﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﺗﻔﺎﻗـﯽ ﺑﯿﻮﻓﺘﺪ !
ﻧﻪ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻏﻠﺖ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ...
ﻧﻪ ﺳﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﻧﮕﻪ ﻣﯿﺪﺍﺭﻡ !
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ...
ﻣﻦ ﺩﺭ ﮔـﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺭ ﯾﮏﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ،
ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺟﯿﺐ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ...
ﻭ ﻣﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺁﻫﻨﮓ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ !
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ...
ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ !
ﻋﺼﺒﯽ ، ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻤﻞ ﻭ ﯾﺦ !
ﯾﺦ ﺗﺮ ﺍﺯﻫﺮﻣﻮﻗﻊ !
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ...
ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﻦ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﻮﻓﺘﻢ !
ﻭ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﺠﺎﯾﯽ ...
ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ ...
ﭼﻪ ﻣﯿﭙﻮﺷﯽ ...
ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ " ﻫﻢ ﻋﺷﻖ " ﺷﺪﻩ ﺍﯼ !
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ...
ﻣﻦ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﻢ !
ﭼﻮﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ...
ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﺗﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ !
ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﯽ ﺷﮏ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ؛
ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻦ ...
ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ...!!
برگرد...

 

venoos*m

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشقم

عشقم

عشقم نفسم مرا ببوس! نه یک بار که هزار بار! بگذار آوازه عشقبازیمان چنان در شهر بپیچد که ناامید شوند، آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند!
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
میدانی تو خیلی ساده
رها کردی
تمام عشق و دوستی را
و من چه ساده میگذشتم از همه چیزها بخاطر تو
ولی هنوز هم نمیبینی
دلی که از دریا میترسید چگونه
به دریا زد
a.m
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک شوق های پنهانی هم هست توی دل ِآدم که بهتر است
نه از کلمه ها وام بگیری برای ثبتش
نه با گفتگو و مکالمه وحرف زدن ،درباره اش ...لطفش را کم کنی...
فقط باید بگذاری همان جوری گرم و وسوسه انگیز و روح نواز ،
بنشینند توی چشمهایت ...
توی چال گونه هایت
روی لبهایت...
دست نخورده و بکر ...!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

چرا در این روزهای لعنتی نمیتوانم عاشقانه بنویسم؟!
چرا وقت نوشتن از دوستت دارم هایم ،یاد از دست دادن هایم می افتم؟
چرا تا می آیم از " تو " بنویسم جانم پر می شود از اشک ودلهره؟
چرا تا می آیم از رویاهایم بگویم ،کابوس ِ رفتن ،به دلم واهمه می اندازد؟
چرا بند بند وجودم را هراس گرفته؟
چرا دست وپایم گم می شود وقتِ فکر کردن به دلبستگیهایم؟!
چرا کلمه ها دستم را نمی گیرند برای نوشتن از شوق هایم؟
از لحظه های دیوانه وار لبریز از عشقم...؟
چرا دلتنگی ها وبزرگ شدن شان رابطه ی مستقیم با دوست داشتن وبزرگ شدن اش دارند؟
چرا دلتنگی ها پای ثابت تمام ِ عاشقانه هایند؟
چرا دوستت دارم هایم ، به شکل معصومانه ای ، وسط یک عالمه اشتیاق ِحضورت، بغض می شوند؟!
چرا حرفهای گرم من ، گم شده اند؟
من که از حرارت دلم، دارم می سوزم....
نکند هنوزهم کوچکم برای دوست داشتن ات...
نکند جان ِ کلمه هایم چیزی کم دارند ...
من که ایمان دارم در خاطر ِجانم وجان تک تک کلمه هایم جا داری...
من که ایمان دارم پرونده ی خاطره ات ،عطرت ، حضورت ،با مردنم هم بسته نخواهد شد...
من که همیشه ،به دلم وآرزوهایم و تویی که توی جانم ریشه داری مومن ام...
پس بیا واز خیر ِنبودنت ،توی این کلمه های دچار تر از خودم بگذر
بیا و ریشه ی دردهای بغض آورم را بخشکان...
بیا وبه سطرهایم توان بده تا دوباره پای عشق به واژه هایم باز شود...

 

TAKT A

عضو جدید
عشقم اون جورابهای منو کجا گذاشتییی

نشستیشون بازززززز:D
 
  • Like
واکنش ها: A.8

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
کسی نمیداند
عاشقانه نوشتن
در ظاهر ساده هست
وگرنه انکه
عاشق باشد
نمیتواند
بی اشک بنویسد
نمیتواند
دلهره هایش را پنهان کند
نمیتواند
تمام واژه ها را به کمک بطلبد
اخر هیچ واژه ای قادر
به بیان احساس نیست
a.m
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جایی نوشته بود:

"فردا روز جهانی ِ یادداشتی برای تشکر است به چه کسي يک تشکر بدهکاريد؟..."

هرچه فکر کردم دیدم تنها کسی که دوست دارم در این روز برایش یادداشت تشکر بنویسم تویی !!
از تو ممنونم که رفتی...
که نیستی...
ممنونم که در سخت ترین و بدترین روزهای زندگی ام رفتی و من را به امان خدا ول کردی...
که اهمیت ندادی چه به سرم می آید...
این رفتن و این نبودن نقطه عطفی شد در زندگی ام...
یاد گرفتم از هیچ کسی کمک نخواهم...
روی دوستی هیچ کسی حسابی باز نکنم...
که دوست ها به وقت ش از صد دشمن بدترند...
یاد گرفتم روی پای خودم بایستم...
خودم را بهتر شناختم...
یاد گرفتم بیشتر فکر کنم...
آدم ِ بهتری شوم... قابل تحمل تر شوم....
این رفتن ات باعث شد که صبور تر شوم...بی خیال تر شوم...
یاد گرفتم، هیچ رفتنی، هیچ شکستی، هیچ بن بستی در زندگی، بی حکمت نیست....
بی علت نیست...

هر شکست یادآوری این موضوع است که روزهای خوب نزدیک است...

روزهای خوب بدون تو البته
و این عالی ست....
حس ِ این روزهایم را دوست دارم...من ِ این روزهایم را دوست دارم...
از تو ممنونم که باعث همه ی این اتفاقات شدی....
درست است اذیت شدم...بیشتر از چیزی که فکرش را بکنی، اذیت شدم...
شدم مثل الماسی که صیقل خورده...
حالا اما آرام ام...راضی ام از زندگی...
خواستم بگویم از تو ممنونم برای هرچه گرفتی...
هرچه نابود کردی...
خواهش می کنم، قسم ات می دهم که هیچ تجدید نظری برای برگشت ات نکنی...
هیچوقت به عقب نگاه نکنی...
رفتی دیگر، به سلامت...
همان راهی که در پیش گرفتی را برو...
برنگرد...
که این رفتن ات قشنگ ترین اتفاق زندگی ام بود.
 

venoos*m

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

چرا در این روزهای لعنتی نمیتوانم عاشقانه بنویسم؟!
چرا وقت نوشتن از دوستت دارم هایم ،یاد از دست دادن هایم می افتم؟
چرا تا می آیم از " تو " بنویسم جانم پر می شود از اشک ودلهره؟
چرا تا می آیم از رویاهایم بگویم ،کابوس ِ رفتن ،به دلم واهمه می اندازد؟
چرا بند بند وجودم را هراس گرفته؟
چرا دست وپایم گم می شود وقتِ فکر کردن به دلبستگیهایم؟!
چرا کلمه ها دستم را نمی گیرند برای نوشتن از شوق هایم؟
از لحظه های دیوانه وار لبریز از عشقم...؟
چرا دلتنگی ها وبزرگ شدن شان رابطه ی مستقیم با دوست داشتن وبزرگ شدن اش دارند؟
چرا دلتنگی ها پای ثابت تمام ِ عاشقانه هایند؟


ع
چرا دوستت دارم هایم ، به شکل معصومانه ای ، وسط یک عالمه اشتیاق ِحضورت، بغض می شوند؟!
چرا حرفهای گرم من ، گم شده اند؟
من که از حرارت دلم، دارم می سوزم....
نکند هنوزهم کوچکم برای دوست داشتن ات...
نکند جان ِ کلمه هایم چیزی کم دارند ...
من که ایمان دارم در خاطر ِجانم وجان تک تک کلمه هایم جا داری...
من که ایمان دارم پرونده ی خاطره ات ،عطرت ، حضورت ،با مردنم هم بسته نخواهد شد...
من که همیشه ،به دلم وآرزوهایم و تویی که توی جانم ریشه داری مومن ام...
پس بیا واز خیر ِنبودنت ،توی این کلمه های دچار تر از خودم بگذر
بیا و ریشه ی دردهای بغض آورم را بخشکان...
بیا وبه سطرهایم توان بده تا دوباره پای عشق به واژه هایم باز شود...



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام

خوبی ٬ خوشی٬ امیدوارم حالت خوب باشه و فکرت ازاد از همه مشغله های روزانه.

امشب از اون شب هایی که تو تا صبح با من زندگی میکنی. از اون شبهای که فکر تو یه لحظه از
ذهنم بیرون نمیره. عزیزم خیلی بهت نیاز دارم . بهت نیاز دارم . دلم میخواد مثل قدیما باهات حرف
بزنم تا آروم بشم. نمیدونم چیکار کنم. کسی رو واسه درد ودل ندارم. کجایی نازنینم ؟

بذار واست بگم وقتی بهت فکر میکنم چه حسی بهم دست میده. احساس میکنم یه چیزی وسط
سینه ام داره اتیش میگیره. این سوزش ادامه پیدا میکنه به طرف گردنم و بعد احساس میکنم
گلوم میخواد از این سوزش منفجر بشه. بعد کمی بارون میگیره تا بلکه قدری از این سوزش کم
بشه. وبعد آهی میکشم وبه یاد میارم که این همه رنج٬ من را به کجا میرساند. به تو فکر میکنم به
خودم. به وجود من در زندگی تو فکر میکنم که چقد میتونه مخرب باشه. به این فکر میکنم وقتی از
هم جدا شدیم چقدر تو اذیت شدی و حالا بعد این همه مدت اگه من دوباره تو رو پیدا کنم و بهت
بگم دوستت دارم چی میخواد بشه . ما دو تا قسمتمون اینه که نمیتونیم با هم بمونیم اگه دوباره
همدیگرو ببینیم نمیدونم این بار تو یا من طاقت یه جدایی دیگه رو داریم. وقتی به این فکر میکنم که
بودن دوباره من و تو با هم چطور رو اطرافیانمون تاثیر داره تنم میلرزه. ولی با این حال دوست ندارم
لحظه ای از فکر کردن به تو دست بردارم ٬ فکر کردنی که من رو هل میده به دیدار تو ٬ دیداری که

رنج اور تر از این لحظه های بی تو بودنه...........
 

venoos*m

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام

خوبی ٬ خوشی٬ امیدوارم حالت خوب باشه و فکرت ازاد از همه مشغله های روزانه.

امشب از اون شب هایی که تو تا صبح با من زندگی میکنی. از اون شبهای که فکر تو یه لحظه از
ذهنم بیرون نمیره. عزیزم خیلی بهت نیاز دارم . بهت نیاز دارم . دلم میخواد مثل قدیما باهات حرف
بزنم تا آروم بشم. نمیدونم چیکار کنم. کسی رو واسه درد ودل ندارم. کجایی نازنینم ؟

بذار واست بگم وقتی بهت فکر میکنم چه حسی بهم دست میده. احساس میکنم یه چیزی وسط
سینه ام داره اتیش میگیره. این سوزش ادامه پیدا میکنه به طرف گردنم و بعد احساس میکنم
گلوم میخواد از این سوزش منفجر بشه. بعد کمی بارون میگیره تا بلکه قدری از این سوزش کم
بشه. وبعد آهی میکشم وبه یاد میارم که این همه رنج٬ من را به کجا میرساند. به تو فکر میکنم به
خودم. به وجود من در زندگی تو فکر میکنم که چقد میتونه مخرب باشه. به این فکر میکنم وقتی از
هم جدا شدیم چقدر تو اذیت شدی و حالا بعد این همه مدت اگه من دوباره تو رو پیدا کنم و بهت
بگم دوستت دارم چی میخواد بشه . ما دو تا قسمتمون اینه که نمیتونیم با هم بمونیم اگه دوباره
همدیگرو ببینیم نمیدونم این بار تو یا من طاقت یه جدایی دیگه رو داریم. وقتی به این فکر میکنم که
بودن دوباره من و تو با هم چطور رو اطرافیانمون تاثیر داره تنم میلرزه. ولی با این حال دوست ندارم
لحظه ای از فکر کردن به تو دست بردارم ٬ فکر کردنی که من رو هل میده به دیدار تو ٬ دیداری که

رنج اور تر از این لحظه های بی تو بودنه...........

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بعضی وقتا به یه جایی میرسی که با خودت میگی:

" دیگه از خودم چی مونده ؟ "

اونوقته که باید جمع کنی بری
اینجوری وقتی بهش فکر میکنی شاید کمتر یادت بیاد که کجاها تو رو ندید

اگه لج کنی با خودت بازم میمونی
بمونی هم اخرش باید بری
ولی اونموقع اونقدر شکستی که سر تا پات میشه خشم ...

خشم از همه ادمایی که یه روزی بهت " دوستت دارم " رو دوباره خواهند گفت

ولی دیگه نمیتونی اعتماد کنی به هیچ دستی که به طرفت دراز میشه ..
اعتمادی که شاید یکی یه گوشه دنیا بهش نیاز داره …..

چقدر بده که یه شبه بزرگ بشی و دیگه هیچ مار بوایی رو نبینی که یه فیل رو قورت داده
همش کلاه ببینی و کلاه و سرت رو بدزدی که بی هوا نذارنش رو سرت ….
 

imah

عضو جدید
کاربر ممتاز
می خواهم داستانی از علاقه ام به تو را بنویسم :
یکی بود ، یکی …
بی خیال …
خلاصه اش میشود : دوستت دارم
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عروسی از بهشت...

عروسی از بهشت...



با خوردن سیبی از بهشت، به آغوش تو بخشیده شدم
...

تا خود عاشق شوم و معنای بوسه های پروردگارم را دریابم...

مهربانی را در بند بند وجودم به نمایش بگذارم...

و کرامت را به چشمانم هدیه دهم....

پس تو را در ازای پر بها ترین آفریده ی هستی (قلب) به دست بیاورم...

زندگی ام را بدون چشم داشتی به پاهایت بریزم...

تا همیشه با تو بمانم...تکیه گاه و سنگ صبوری برای ناگفته هایت باشم...

تا ابدیت خیانت را به خاطر معصومم راه ندهم و وفاداری را به معرض دید همگان بگذارم...

من آمده ام تا قطره ای زلال از دریای بی کران فرمانروای متعالم باشم!

و به آب بمانم و تمام توجه ام را به روح لطیف محبت و احساس بدهم...

حتی به خاطر نا سپاسی هایت از تو دلگیر نشوم و از تو نگریزم...

من آمده ام تا آینه ای صیغلی، از لطف لایزال خالقم باشم...

و در هر گوشه از وجودم، شکل او...جسم او...آثار او را به نمایش بگذارم...

باورم نداری؟! مرا بشکن و ببین چطور در تکه تکه ی جسم شیشه ای م خداوند نمایان می شود...

تا تو بتوانی ایمان و عشقی را که از نفس های آفریننده ام در وجودم گنجانده شده، ببینی

شاهزاده ی احساس من!

من تا آخرین نفس پاک، مطهر و عاشق گام بر می دارم...

تا خاک تیره با زمین سرد و رازپوش در آمیزد...

و تابوت مرا که با تاجی از گل و برگ تزیین شده در برگیرد...

و من اینبار باتو، به بهشت دعوت شوم و عروس بهشتی بمانم...

نازنین فاطمهجمشیدی







 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پرخاشگر!

پرخاشگر!

مے گویند پرخاشگر شده ام!
نـــــــــــــــــــــــــــــه ،
فقط هرڪس ڪ ِ لحظه اے یاد تـ را از ذهنم بگیرد
گیرم با یڪ عطسه ے معمولے
نمے توانم سر بـ ِ تنش بگذارم!
می گویند خواب ندارم
نــــــــــــــــــــــــــــــــه(!)
فقط منتظر تـُ ام
مے ترسم چشم روےِِِِِ هم بگذارم و بیایے!
چیزیم نیســت … !
دَر عوض ، موسیقے آرام گوش مے دهم!
قُرص هایم را دوبرابر مے خورم!
و رگ خوابت را نَوازش مے کنم!
اصلا ً اتفاق عجیبے نیفتاده!
 

Similar threads

بالا