نامه عاشقانه من

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حس لطیف عاشقانه....

حس لطیف عاشقانه....

همسرم!


باز هم قلم من، در مقابل حس لطیف عاشقانه ام، سر تعظیم فرو می آورد..


تک تک واژگان را به اسارت می گیرد، تا ترانه اي صادقانه در وصف چشمانت بسراید...


اما شاهزاده ی باران نازنین، خودت بگو!


قلم من، چطور می تواند در حالی که دریا در مقابل سخاوت چشمانت...



ساحل در مقابل مهربانی نگاهت، کم می آورد...


از تو بنویسد؟


کلک خیال انگیز من،چطور می تواند براي وصف تکیه گاه من، از کوه مدد گیرد؟


مگر کوه به اندازه تو پر غرور و پابرجاست؟


از اینها هم که بگذریم؛ تو بگو عزیزترینم!


قلم من، چطور می تواند رنگین کمان احساست را توصیف کند؟


در حالی که احساس تو هر روز پر رنگ تر و دلرباتر می شود...


این قلم گستاخ!


از مروارید عشق من، که در صدف قلب تو، به یادگار مانده چه سخنی به میان آورد؟


در حالی که تو به هیچ کس غیر از نازنین، اجازه حضور در قلبت رانمی دهی...


تو بگو همنفسم!


کلک خیال انگیز من می تواند میعادگاه آغوش تورا به بهار تشبیه کند؟


مگر بهار با تمامی زیبایی اش، می تواند حس آرامشی که تو با عطر احساست به من می دهی را به گلهایش ارزانی کند؟


قلم من، چطور می تواند اندام تو را به سرو ...متانت و حس عاشقانه ات را به بید مجنون بسپارد؟


مگر سرو با آن قامت بلند و کشیده اش...


بید مجنون با آن وقار و متانت همیشگی اش...


می توانند تمثیل خوبی براي اندام زیباي تو و خلق وخوي بی نظیرت باشند؟


پس کلک خیال انگیزم را از مقابل دیدگانم بر می دارم...


از حس عاشقانه ام جدا می سازم و به آغوش دفترم می سپارم...


بسان همیشه دستانم را روي قلبم می گذارم...چشمانم را می بندم


و در گوش قاصدك زمان نجوا سر می دهم:


بی نهایت دوستت دارم؛
نگار مهربانم



نازنین فاطمه جمشیدی








 
آخرین ویرایش:

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
میان خنده های تنهایی
ارام باید نشست
و میان گریه هایت ارام باید بمانی
اینگونه
میتوانی
شاید ادامه بدهی
اینگونه شاید بتوانی بخندی
اینگونه شاید بتوانی به ارامش برسی
a.m
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
میان خاطراتم میگردم
اما نه
این روزها یادت باشد
منطقی باشی
این روزها یادت باشد
که ادمها هر چقدر هم از تو احساس بخواهند
وقتی دیگر از احساست سیراب شدند
به تو میگویند بی منطق
نه دنبال عشقی نیستم
و نه محتاجم که نگاهی نیستم
اصلا محتاج نیستم
دیگر میخواهم منطقی باشم
این روزگار این شده
اگر با احساس باشی
اگر صادق باشی
اگر مهربان باشی
اگر عاشق باشی
همیشه
تنهایی
ایناز
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نامه ی عاشقانه من...

نامه ی عاشقانه من...

همسرم!




کاغذ راقبول ندارم؛ قلم را که اصلا...

هر دو خشک و زمخت هستند و احساس مرا می فرسایند!

باید قلم ام ظریف باشد... کاغذم لطیف...

بگذار ببینم اطرافم چیست...

گل!

مگر از گل لطیف تر هم وجود دارد؟

نفسم!

این بار نامه ام را بر روی گلبرگ های گل می تویسم...

اما با چه قلمی؟

آه!چکیده ای از باران...یک باران ناب و شور انگیز!

اینطوری می توانم رنگین کمان را در انتهای نامه ام ببینم و درون جعبه بگذارم و برای تو به عنوان

پیشکش بفرستم!

و حال باید احساسم را بیابم...

به اعماق جانم سرک می کشم و احساسی از جنس توازش ... اعجازی مملوء از خواهش را می بابم...

تورا به قلبم هدیه می دهم و کتیبه ی نوشته هایم را می خوانم...

همه چیز مهیاست!

نامه ام را آغاز می کنم...

گلبرگ های گل یاس!

نمادی از قلبم... که شده بی قرار و خساس...

گلبرگ های گل شقایق!

تمثیلی از هستی ام که شده دلداده و عاشق...

گلبرگ های گل پونه!

نشون میده جات خالیه توی خونه... این دل من نا کی باید منتظرت بمونه؟

اما گلبرگ های گل اطلسی!

پر شدند از دلهره و دلواپسی که چطور بگویند تو عزیزترین کسی...

گلبرگ های گل رز!

در سکوتی رویا گونه ...تمامی مکنونات دلمو می خونه...

و نامه به پایان می رسد...

با اتمام نامه, رنگین کمانی از ابریشم نمایان می شود...

آرام به آسمان تنهایی ام دست می برم و هدیه ام را به زیر می آورم و کادو پیچ می کنم...

سپس گلها را در روبانی از مهر می پیچم ...

و همه را با عطر بوسه ای، به گل های قاصدک می سپارم...

باد را مرکب خود می پندارم و چشم در راه جواب نامه ام می مانم...

اطمینات دارم قاصدان من با شمیم وجودشان، تمامی عاشقانه هایم را به گوش نو می رسانند...

تو نیز در گلزار محبت... در میعادگاه همیشگی مان منتظر بمان...

تا این تامه به دستت برسه ... بدونی دلم از تو می نویسه...

اگر نباشی..روحم غریب و بی کسه.... همیشه ی خدا دلواپسه...

راستی اگر هنوز هم عاشقی جواب نامه ام را ...

بتویس روی گلبرگ های گل رارقی تا عشقمون لایزال بمونه باقی:gol:

نازنین فاطمه جمشیدی









 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همسرم،دستان تو اعجاز زندگی ست...

همسرم،دستان تو اعجاز زندگی ست...



همسرم!

لمس انگشتان مردانه ی تو...

یلدای وهم بر انگیز دستانم را به آتش می کشد و چهره ام را گلگون می کند...

من با رقص نوازشگر انگشتان تو بر اندام سرد و زمستانی ام، بهاری می شوم...

و با هرم نفسهای عشق تو ، آن هنگام که دستانت در دستان ظریف من قفل می شود، جانی تازه می گیرم...

خوشبختی را به چشم می بینم...

عشق اهورایی من!

دستانت را از من دریغ مدار....

دستان تو اعجاز زندگی ست...

بهانه ای برای بودن...برای ماندن... برای از نو متولد شدن...

تو هربار که با رقص انگشتانت بر اندام ظریف من، موسیقی جانم را می نوازی

روح من به آسمانها پرواز می کند

و جسمم در میان صلیب دستان تو، به آرامشی ابذی آویخته می شود...

نفسم!

من دستان تو را می ستایم ...

و تا آخرین تپش،خودرا محصور انگشتان قدرمند تو می کنم...

نازنین فاطمه جمشیدی





 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بهانـﮧ هم اگر میگیرے

بهانـﮧ ے مرا بگیر ...

تمام خواستـטּ را وجب ڪردم

تمام خواستـטּ را ...

هیچڪس

و هیچ ڪس

بـﮧ انداره مـטּ عاشق تو

و بهانـﮧ هاے تو نیست..
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
طاقت یک لحظه بی تو بودن مرا می آزارد ، به خدا نمی توانم بی تو زندگی کنم ،

عاشقت هستم ، نمی توانم بی تو نفس بکشم !

آخر قصه ی ما تلخ است ، کلام آخر ما خداحافظیست!

هر دوی ما با کوله باری از خاطره می رویم ، تا اینجا با هم آمدیم ،

اما از این به بعد تنها می رویم!

اما قلب هایمان همیشه یکیست ، عشقمان همیشه جاودانه خواهد ماند!

طاقت جدایی را ندارم ، شعر تلخ جدایی را نخوان

که طاقت اشک ریختن را ندارم ،

برایم نامه ننویس که طاقت خواندنش را ندارم ، خداحافظی نکن ،

که طاقت رفتنت را ندارم !

برو ، بی آنکه به من بگویی می خواهم بروم فقط برو ، از من دور شو ،

نگذار صحنه تلخ رفتنت را ببینم ،

نگذار هنگام رفتنت اشک بریزم ، زانو به بغل بگیرم و التماس کنم که نرو!

تمام شد ، همه چیز تمام شد ، دیگر من و تو با هم نخواهیم بود ،

عاشق همیم اما سرنوشت با ما یار نیست ، این زندگی به ما وفادار نیست!

طاقت رفتنت را ندارم ، اما راهی جز جدایی نیست ،

همه می خواهند ما با هم نباشیم در کنار هم نباشیم ،

می خواهند تنها باشیم ، یا نه ، سهم کسی دیگر باشیم !

طاقت جدایی را ندارم ، تحمل بی تو بودن سخت است ،

شاید از غصه ی نبودنت بمیرم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
کسی که میان خنده هایم
گمشه
تنها تو هستی
کاش میانستی
درد دارد
قلبم
وقتی
از سر دلتنگی اشک میریزم
اما کسی نیستکه در چشمانم نگاه کند
کاش خندههایت را همشه به م میادی
کاش میدانست
دوستت دارم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
اعتراف میکنم...

ادای آدمای قوی رو در آوردن هنر می خواد!

اینکه خسته باشی،

بغض داشته باشی، ...

و از درون شکسته باشی ...

صورتت رو با سیلی سرخ نگه داری و خودت را به زور سرپا!

هی به خودت بگی اتفاقی نیفتاده ...

ولی ته دلت بدونی"اتفاق" افتاده ،

آره جونم اتفاق افتاده ...!

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگار م

بیا با من تو ای زیباتیرنم .....

بیا با من به دشت گلهای شقایق دیده از رویت ....

به دشت سبز دیده از عشقت ....

به ان حس صفای همدلی های نگاه پاک و زیبایت

مرا همدم ....مرا همراه باش ای یارم ...

مرا با هرقدم از قصر ترنم دیده ی چشمان گیرایت ......اشنایی ده ...

که من سخت هر دم .....هر لحظه ام وقف تکوچه های خلوت نشین شبهای مهتابم ....


وقف عشق و حسی از دلدادگی های نگاه فردایی زیبایم ...


مرا با هر نگاه بهار روی زیبایت اشنایی ده ...

زیباترین من ....
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای تو می نویسم !

برای تو که معنای باران را از ناودانها نمی پرسی

برای تو که پنجره را به خاطر دیدن خورشید دوست داری

و به یاس به خاطر اینکه بوی یار را دارد احترام می گذاری

هر گاه من نگاه تو را شعر می کنم

اگر کلمات همراه من نباشند دلم می پوسد...

اگر کلمات از من بگریزند و من را تنها بگذارند

از درون می گدازم ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

دلت گرفته باشد ... که هی نفهمی ... که هی تو را نفهمند

که انقلاب را قدم برنی

کافه به کافه زیرسیگاری بگیری

تفکرت را خالی کنی

دلم گرفته است ...نه اینکه کسی کاری کرده باشد نه ...

من آنقدر آدم گریز شده ام که کسی کارش به اطراف من هم نمی رسد

دلم گرفته است که آنچه هستم را دوست دارم و آنچه هستند را میپذیرم

و آنچه هستم را نمی فهمند و دنیا هم به رویش نمی آورد این تناقض را

پرم از رفت و آمد انسان هایی که گمشده ای دارند و آدم به آدم نشانی اش را میگیرند

میدان انقلاب ، سرزمین عجایبم شده . هند فری را به خورد ِ گوشم می دهم

و قدم میزنم ... هی میروم ...به چهار راه میخورم ... باز میروم

چقدر فرق دارم ..با دستهایی که عاشقانه میگیرند ...

با سیگار هایی که مشترک میکشند

با حرف هایی که از سر وجود ِ دیگری / در هم میپرند

تنهایی ام را بغل کرده ام .. در گودو نشسته ام و دارم خیابان ها را مرور میکنم

چقدر سخت است باور اینکه هیچ کس نبوده ای

در حالیکه بیلبورد ها پر از عکس توست

سخت است خودت باشی وقتی تمام شهر به خنده ی زورکی تو هم راضی اند

سخت است فرانسه خوردن در کافه های تکنفره

انزوا ، فهمیدنی نیست ... لمس کردنیست

دچارش که باشی پوستت را آنقدر کلفت میکند که

دست کودک دو ساله ات را از شدت لطافت تشخیص ندهی

.

.


.

سخت است از سر ِ کار بیاید و با تمام خستگی تنگ به آغوشت بکشد

و تو در آغوش او حتی با خودت غریبگی کنی

بفهمی آدم ها گناه نکرده اند که با تو احساس رفاقت میکنند

مشکل از درون توست که گاهی حوصله ی خود بودن نداری

بر میگردی....

دوباره از فردوسی به انقلاب ...

دوباره همان آدم ها را میبینی که تنها صورتشان عوض شده

اما همانقدر خسته اند و تکراری

در خودت شعر میخوانی که جرات بلند سکوت کردن را نداری

در خودت کنار می آیی که جرات بر هم زدن نظم عمومی ِ این رخوت را نداری

در خودت میجنگی که باور کنی دنیا میگذرد

اما در درونت روی حرفت / مثل سنگ ایستاده ای

سخت است باور کنی این نیز میگذرد

و از دورن تشویش بگیری این همه گذشت و باز درگیر ِ گذشتنی

سخت است باور کنی آدم ها به سادگی با هم دوست میشوند ...

و به سادگی روی هم دست بلند میکنند

گوشی ات را خاموش میکنی ..

میدانی تمام جواب سلام ها را با آن روی شادت خواهی داد که

به درونت اصالت ندارد

دلت از ... نمیدانم از چه ... ولی گرفته است

راه میروی ... راه می آیی

دوباره با تمام درد هایت /راه می آیی

هیچ کس خودش را آنقدر باور نکرده / که بداند تو هم نیاز به باور ِ خویشتن داری

اگر میخواهی حواست بیشتر از این از خودت / پرت نشود

کرایه ات را آماده در دستت نگه دار ...

راننده تاکسی ها آنقدر حمیرا گوش داده اند که حوصله ی نشنیدن هایت را ندارند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این روزها

گفتن دوستـت دارم !

آنـقدر ساده است که می شود آن را

از هر رهگذری شنید

اما فهمش

یکی از سخت ترین کارِهای دنیاست

سخت است اما زیـبا !

زیباست

برای اطمینانِ خاطر یک عمر زندگی

_ تا بفهمی و بفهمانی ...

هر دور ِگردی "لیـلی" نیست

هر رهــــــــگـذری "مـجنـون"

و تو شریک زندگی هرکسی نخواهی شد !

_ تا بفهمی و بفهمانی ...

اگر کسی آمد و هم نشینت شد

در چشمانش بایــد

ردِ آسمان ، ردِ خدا باشد

و باید برایش

از"مـن"

گذشت

تـا به

"
مــا
" رســـــید ...
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همسفرم ...

همسفرم ...

همسرم!




حالم را دوست دارم
...

حال این روز هایم را می گویم!

من لبریزم ازتو، از آرامشی بی وصف...

از عشقی لایزال در کالبد دو تن
...

من، تو، در میعادگاه آغوش هم
...

در مامن گاه قاصدک های خوشبختی
...

به همراه ترنم دلنواز لبخند
....

کتیبه ای از احساس را می خوانیم
...

و معاشقه ای به ظرافت گلبرگ های یاس را به تفسیر می نشینیم
...

در این لحظات ناب، هستی ام مملوء از یه دنیا خواهش
...

در حصار دستانی از جنس نوازش
...

روح ام را به آسمان می فرستم
...

و به جسمم معنای آسودگی می بخشم
...

با من بمان ای اهورایی
!

که جز عطر سکر آور نفسهایت، مرا جانی نیست
...


نازنین فاطمه جمشیدی







 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
رویایی
زیبایست
ان هنگام که
ارام کنار
ساحل قدم میزنم
چشمانم را میبندم
تو را از ان سوی
دریا صدا میزنم
شاید
صدایم را
بشنوی
شاید
صدای دلتنگیم را بشنوی
a.m
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگـ ـر نفسـ ـے בر سینہ استـــــ ، تـ ـو خوבتــــ مـ ـے دانـ ـے براے تـ ـو نفـ ـس مـ ـےڪشـ ـم
براے تویـ ـے ڪـ ـہ تمام وجوבم هستــ ـے ، تویــ ـے ڪـ ـہ بـ ـہ خاطرت گذشـ ـتم از همہ چیز ، بــ ـے تو جاےمـ ـטּ בر اینجـ ـا نیستـــ
تـ ـمام قلبم خلاصـ ـہ مــ ـے شود בر عشـ ـق تو ، تمام نگاهـ ـم فـ ـבا مــ ـےشوב בر عمق چشـ ـماטּ تـ ـو ، بــ ـے وفا نشـ ـבه ام ڪہ روزـے בل بڪـ ـنم از בنیاـے عاشقانہ تـ ـو
בنیایــ ـے که בرونش آرامم ، تا تو باشــ ـے مـ ـטּ نیز تنـ ـها با تـ ـو مــ ـے مانم ، تا با هم برسـ ـیم به آرزوهـ ـایـماטּ ، تا نشوב حسـ ـرت رویاهـ ـایماטּ
اگـ ـر نفسـ ـے בر سینہ استــ ، تو هستـ ـے ڪـ ـہ بوבنت برایم زندگـ ـے בوباره استــ
בر ایـ ـטּ لحظـ ـہ و همـ ـہ لحظـ ـہ ها ، בر ایـ ـטּ جا و همـ ـہ جا تو هستـ ـے בر خاطـ ـرم ، تا چشـ ـم بر روے هم گذاشـ ـتم فهمیـ ـבم ڪـ ـہ بـ ـבجور عـاشـ ـقم ! چوטּ בر هماטּ لحظــ ـہ ڪــ ـہ چشـ ـمانم را بستـ ـہ بـ ـوבم باز هم تـ ـو را בیدم ڪـ ـہ مے בرخشـ ـے بـ ـرایم . . .
مـ ــےشود از نگاهـ ـت احساس ڪـ ـرב که تو چقدر با وفایـے ، قـ ـבر בلم را مـ ـےבانـ ـے، هیچ گاه تنـ ـهایم نمـ ــے گذارـے،از این احسـ ـاس بوב که احسـ ـاست ڪرבم ، تو را בیـ ـבم و בرڪت ڪرבم ، تا اینڪـ ـہ בلم عاشـ ـقت شـ ـב، בلم به لـ ـرزه افتاב و בنیا ، شاهـ ـב این عشـ ـق بـ ـے پایان شـ ـב….
مـ ـטּ همـ ـہ احساساتم براے تو استــ ، اے با احساس مـ ـטּ ، همہ وجوבم مال تـ ـو استــ ، برای تـ ـو ڪـ ـہ تمام وجـ ـودم هستـ ـے . . .
بیـ ـا تا همچـ ـناטּ برویم ، این راه مال مـ ـטּ و تـ ـو است ، بیـ ـا تا با هم بـ ـבویم تا برسیم بـ ـہ جایـ ـے ڪـ ـہ تنها مـ ـטּ و تـ ـو باشیم ، جایـ ـے ڪ ـہ سڪـ ـوت باشد و تنـ ـها صدای نفسـ ـهایماטּ . . .
لحظـ ـہ اے حس ڪ ـטּ این رویاے عاشـ ـقانہ ماטּ . .
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
لحظه با
شکوه زندگی
هر کس
ان لحظه ایست که
کنار معشوق باشد
و تنها دلی این را
میفهمد
که عاشق باشد
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جشن وصال...

جشن وصال...

من...




ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻌﻠﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ ﺁﺭﺍﺳﺘﻪ ﺍﻡ...

ﻣﺤﻔﻠﯽ ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﻬﯿﺎ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ...

ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﺩﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ...ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ سپرﺩﻩ ﺍﻡ...

ﺩﯾﮕﺮ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﻢ...

ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮ، ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﺪﺡ ﻭ ﺛﻨﺎ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﻳﻢ...

ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ... ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ؟

ﻣﻨﺘﻬﺎﯼ ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ....ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ...

ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﻡ... ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺗﺮﯾﻨﻢ .... ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺻﺎﺩﻕ ﺗﺮﯾﻦ...

ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ... ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﯼ ﺷﺐ نگاه کن...

ﺳﺘﺎﺭﻩ ﯼ ﺩﻧﺒﺎﻟﻪ ﺩﺍﺭ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ ﮐﻪ ﭼﻪ ﻣﻌﺼﻮﻣﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺗﺒﻠﻮﺭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﺪ

ﻭ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺭﻣﻐﺎﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ....

ﮔﻮﺵ ﮐﻦ همسفرم!

ﺻﺪﺍﯼ ﻧﻔﺴﻬﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ...

ﺑﻪ ﻓﺼﻞ ﺷﻔﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺟﺸﻦ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯾﻢ...

ﻣﯿﺰﺑﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ هایمان ﺷﺎﺩﯼ ﺳﺖ ﻭ ﺷﺎﻫﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺸﺘﺮﮐﻤﺎﻥ ﻓﺮشتگان...

ﮐﺎﺵ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﺁﻧﻮﻗﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺳﺮ ﻣﯽ ﺯﺩﻳﻢ...

ﺍﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮ ﺑﯽ ﺁﻻﯾﺶ ﻣﺤﺒﻮﺑﻪ ﯼ ﺷﺐ، ﻭﺻﺎﻟﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﺸﻦ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻣﺘﻌﻬﺪ ﺷﻮﯾﻢ...

ﺍﻣﺸﺐ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﺭﺳﻮﻡ ﻫﻤﺴﺮ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﻣﻮﮐﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...

ﻣﻦ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ، ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻢ

ﻭ ﺗﻮ ﺍﻧﺤﺼﺎﺭ ﺩﻧﯿﺎﯾﻢ ﺭﺍ... ﺍﻧﺤﺼﺎﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺭﺍ ﻣﻮﯾﺪ ﺑﺎﺵ...

ﻣﻦ ﺗﺎ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺲ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﻟﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ...

ﺗﻮ ﺑﺴﺎﻥ ﻓﺮﻫﺎﺩ ... ﺗﻮ ﺑﺴﺎﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ.... ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻫﻢ ﺑﺎﺵ...

ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﻤﺸﯿﺪﯼ





 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شبيه ساعت ِ شني ،
كه دانه هايِ آخرش را
در گلويِ تَنگ ِ دو هيچ جا گذاشته ،
كم آورده ام !
شبيه بادبادكي كه ،
به قصدِ خودكشي بال هايش را چيده و باد ِ لعنتي رهايش نمي كند ،
ميانِ درگيري ِ آسمان و زمين ،
كم آورده اَم!
شبيه خودنويسي ،
كه تمام خونَش را پايِ شعرهاي ِ عاشقانه اَم حرام كرده !
شبيه دستمال ِ خيسي ،
كه از اشك هايم به گريه افتاده ؛
كم آورده اَم!
ديگر از طعمِ گَسِ دروغ هايِ شيريني كه به خوردم مي دهند، بيزارم!
از عاشقانه هايي كه به اسمِ عشق خطوط ِ كمربند را هدف مي گيرند ،
تا تمام ِ علاقه شان را با كَمَرشان اثبات كنند !
خسته اَم از اميد هايي كه نيامده مي روَند وُ تلمباري مي شوند ،
روي تمام ِ آرزوهاي خاك خورده اَم!
خسته اَم،
از نگاهي كه همه غَمدار وصفَش مي كنند وُ ،
حَجمِ سكوتي كه حنجرهاَم را چنگ مي زند!
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم رهن عشق است...

دلم رهن عشق است...

برای نگارم


خورشید تن
طلایی معشوقش را...جاده سبز را... در آغوش دارد ... و من تورا...


هر دو مستانه، همچون پیچکی به دور نگار خود پیچیده ایم...


دلمان رهن عشق است


و نگاهمان کتیبه ی احساسی، از جنس نوازش... از سکوتی پر از خواهش...


نگاهم را بخوان... احساسم را بدان...


این منم که در آغوش تو می لغزم... و تو... شاهزاده امارت شیشه ای قلبم...


محسور شده ام...دیگر خودم نیستم...تو زیباترین احساس منی.. نه، تو خود منی...و من لیلی قصه های تو...


همه هستی من...


در این پایکوبی نور و احساس, مرا رها کن در اعجازخوشایند عشق...



که قصر حریرتنم... جز تو، کسی را شاهزاده خود نمی داند...

نازنین فاطمه جمشیدی









 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بیا و عاشقم باش
می شود ؟
می شود دلیلِ خنده هایت باشم ؟
می شود سراسیمه به سراغم بی آیی
بعد بگویی
ببخشید خانوم ! می شود برایتان مرد ؟
و من بگویم
ببخشید آقا نمی شود !


نا امیدی را در چشمانت ببینم
دستم را به پشتم قفل کنم
سرم را کج
نگاهت کنم
بگویم :


آخر شما باید زندگیِ من باشید !
می شود شیطنت هایم را بفهمی ؟
می شود باشی و بی خیالِ نبودن ها باشم ؟
می شود
نفسم
باشید ؟

 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بستری از گل...

بستری از گل...

نفسم!



بر روی بستری از گل می آرامم...

چشمانم رابه پلکهایم می بخشم و تورا از پشت پنجره ی نگاهم به تصویر می کشم...

و دمی را فارغ ار دلتنگی های هر روزه ام، با آرامش می گذرانم...

کجایی یار من؟! کجایی همدم تک تک لحظات من؟!

بی تو غریب ترین لیلی دنیام...

بی تو یارای نفس کشیدن ام نیست...

نفس من تو هستی... تنها تو....

تو که با مهر بی دریغت مرا به عاشقترین شقایق بحشیده ای...

مرا همسایه ی باران خوانده و رنگین کمان عاطفه را به تحفه آورده ای...

مگر می توانم بی تو کسری از ثانیه را زندگی کنم...

مگر می توانم بی تو در این کره ی خاکی هفتاد رنگ، زیسته و عاشقی کنم...

بازگرد و مرا حیاتی تازه ببخش...

تو جان من بوده ای؛ من بی تو همخانه ی اجباری مرگ تدریجی شده ام...

باز گرد که من زلیخا گونه در کوچه پس کوچه های انتظار به تحصن نشسته ام...

و یخبندان تنهایی را تاب آورده ام...

تا رمقی در جسم بی جان من به عاریت مانده بازگرد...

که من دلتنگ ترین شیرین هستی خطاب می شوم...

و صدای تیشه های بی امان تو را بر کوه بیستون زمانه....

با دل که تنها آرزویش، حق تملک سایه گاه آغوش توست، پاسخ می گویم...

بازگرد...

نازنین فاطمه جمشیدی









 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

گفته بودي ؛

از حال و هواي خودم برايت بنويسم

اینجـــــــا

حوالي نگاه من هميشه مرطوب است

با بارش گاه به گاه خاطراتي دور

اينجـــــــا

دلواپسي هايم

شبيه انار ترک خورده اي است!

در ارتفاع باغ

و دلتنگي هايم

شبيه دست هاي پراکنده اي است

در ازدحام شهر

!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دُنبالِ وَجهیــ میــ گَــردَمــ


کــه تَمثـیـلِ تـو بــاشَـد


زُلـالیــِ چِشــمــ هـایَـتــ


بــــــ ــی پـــــــایــــانـــــــ ـی آسِمـــــ ـان



مِهـرَبـانیــِ دَستــ هــایـتــ ...


نـَـــــــــــــ ـوازِشِ گـَـــــــــــ ـــندُمـــــ ـــزار



وَهَمیـن چیـزهای بیــ پـایـان .


نِمی دانِستَـمــ دِلتَنگیَتـــ


قَلبـَــم را مُچالــه مـــیـ کُنـَد


نِمیــ دانِســــــــتَـمــ وَگَـــــــرنهـ


اَز راهِ دیگـَــــــــــــریــ



جِلو راهَتـــ سَبــز میــ شُـدَمـــ



تَمهیــدیــ ،تَـوَلُـدِ دوبـاره ای،فِکـریـــ


تـــا دوباره


دَر شَمایِلیــ دیگَـــر



عاشِقَتـــ شَـــــوَمـــ .



گُفتــه بودَمــ دوستَتـــ دارَمـــــــــــــ ؟

 

Similar threads

بالا