منتوما
عضو جدید
سلام دخترم،دوسم،همدمم،عزیز جانم.
این نامه را که برایت مینویسم وقتی است که نمیدانم واقعا ازدواج خواهم کرد یا نه!دختری خواهم داشت یا نه!اما از اول کودکیم فقط به ذوق تو بزرگ شده ام
،درس خواندم،دانشگاه رفتم که آن روزی که تو میآیی ،مرا مادر میخوانیوجودی سزشار از غرور به اینکه من مادر تو هستم افتخار کنی.
در خیالم همیشه موهای بلند بولدت را شانه میزنم و گاه میبافم و گاه گیره میزنم،گاه پریشانش میکنم.
گاه با هم تو اتوبوسی نشستیم و به خیابان خیره شده ایم.
بزرگ شدنت،مدرسه رفتنت،دانشگاه و ازدواجت را دیده ام.موفقیت های پیاپی.همه را، همه را در خیالم با تو تجربه کرده ام.
دوست داشتم الان بودی و نازت می کردم،وجود گرمت مایه آرامشم بود.
ولی نه دیگه دختر نمی خوام.از خدا میخوام اگر ازدواج کردم،اگه صاحب فرزندی شدم،پسر باشه،دختر نباشه.چون از وقتی وارد دهه سی از زندگیم شدم،تازه فهمیدم دنیا بی رحمتر از اونکه به تنهایی بتونم نگهبان موجودی فراتر از یک فرشته،موجودی چون تو ،صاف و زلال،زیبا وپاک باشم.دخترم زمانه زمانه بدی ست.دنیا بیرحم تر از آنست که گل من،تو در آن پژمرده نشوی.بمان،در همان دنیای ازل بمان،با آنکه با تمام وجود خواسم،خواسم،می خواهم باشی!اما نمی خواهم اذیت شدنت را پر پر شدنت آرزئهایت را ببینم.دنیا برای زنان امن نیست.اگر صومعه نشین و معبد نشین هم که شوی،باز از این آسیب های زمانه د امان نخواهی ماند.
می گویم پسر می خواهم نه آنکه او قویتر باشد و بتواند تاب بیاورد.نه پسر من هم گرگی خواهد بود مانند مردهای دیگر.از الان دوسش ندارم.شاید اصلا کودکی به دنیا نیاورم،چون تو هسی هنوز در خیالو زنده ای ودر خیالم بمان و مانند همه آمال خوشم با من خداحافظی نکن.
دلم برایت تنگ شده،برای شانه زدن موهایت!!!!!!!!!
این نامه را که برایت مینویسم وقتی است که نمیدانم واقعا ازدواج خواهم کرد یا نه!دختری خواهم داشت یا نه!اما از اول کودکیم فقط به ذوق تو بزرگ شده ام
،درس خواندم،دانشگاه رفتم که آن روزی که تو میآیی ،مرا مادر میخوانیوجودی سزشار از غرور به اینکه من مادر تو هستم افتخار کنی.
در خیالم همیشه موهای بلند بولدت را شانه میزنم و گاه میبافم و گاه گیره میزنم،گاه پریشانش میکنم.
گاه با هم تو اتوبوسی نشستیم و به خیابان خیره شده ایم.
بزرگ شدنت،مدرسه رفتنت،دانشگاه و ازدواجت را دیده ام.موفقیت های پیاپی.همه را، همه را در خیالم با تو تجربه کرده ام.
دوست داشتم الان بودی و نازت می کردم،وجود گرمت مایه آرامشم بود.
ولی نه دیگه دختر نمی خوام.از خدا میخوام اگر ازدواج کردم،اگه صاحب فرزندی شدم،پسر باشه،دختر نباشه.چون از وقتی وارد دهه سی از زندگیم شدم،تازه فهمیدم دنیا بی رحمتر از اونکه به تنهایی بتونم نگهبان موجودی فراتر از یک فرشته،موجودی چون تو ،صاف و زلال،زیبا وپاک باشم.دخترم زمانه زمانه بدی ست.دنیا بیرحم تر از آنست که گل من،تو در آن پژمرده نشوی.بمان،در همان دنیای ازل بمان،با آنکه با تمام وجود خواسم،خواسم،می خواهم باشی!اما نمی خواهم اذیت شدنت را پر پر شدنت آرزئهایت را ببینم.دنیا برای زنان امن نیست.اگر صومعه نشین و معبد نشین هم که شوی،باز از این آسیب های زمانه د امان نخواهی ماند.
می گویم پسر می خواهم نه آنکه او قویتر باشد و بتواند تاب بیاورد.نه پسر من هم گرگی خواهد بود مانند مردهای دیگر.از الان دوسش ندارم.شاید اصلا کودکی به دنیا نیاورم،چون تو هسی هنوز در خیالو زنده ای ودر خیالم بمان و مانند همه آمال خوشم با من خداحافظی نکن.
دلم برایت تنگ شده،برای شانه زدن موهایت!!!!!!!!!
