Naanzin7119
عضو جدید
بر اساس یک داستان واقعی:
دیگه نمیخواست با هیچ پسری دوست بشه از اینترنت متنفر بود چون همش تقصیر این بود یه دفعه رفت تو مسنجر که آفلایناش رو چک کنه دید امیر بهش pm داد امیر رو بیشتر از 10 ماه میشناخت ولی تا حالا ندیده بودش 3ماه هم بود که ازش خبر نداشت .هم محلیشون بود ولی همیشه مثل خواهر برادر بودن امیر خواهر نداشت او هم برادر نداشت با هم خیلی مهربون بودن همیشه امیر بهش میگفت چطوری خواهر کوچولو اونم همیشه باهاش درد دل میکرد امیر هم واقعا با او راحت بود حرفاش رو راحت بهش میزد از روحیه دخترا میپرسید واونم راحت بهش میگفت . تا امیر بهش pm داد یه دفعه جا خورد نمیدونست این 3ماه کجا بوده ؟ بعد از کلی احوال پرسی ازش پرسید که تا حالا کجا بودی نگفتی یه خواهر داری که نگرانت میشه؟ امیر بهش از ماجرای عشقش گفت از عشقی که دیگه قرار بوده با هم ازدواج کنن ولی اون فقط به خاطر رفتن به خارج پا روی عشقش میذاره واینکه دیگه نمیتونه به دخترا اطمینان کنه و... بهش گفت که همه دخترا اینجوری نیستند !بهش گفت مهم اینه که تو دوستش داشتی !وخیلی چیزای دیگه بهش گفت ....نمیدونست همین چیزایی که به عنوان یه خواهر داره بهش میگه باعث چه چیزایی میشه ؟؟!!
امیر ازش خواست که هر شب بیاد تا با هم چت کنند ولی اون گفت نمیشه من میخوام برای همیشه از دنیای چت بیام بیرون ولی وقتی دید امیر که مثل برادر دوستش داشت تنهاست قبول کرد ولی چون امتحانهای دانشگاش نزدیک بود نمیتونست هر شب بیاد .امیر دیپلم داشت و یه بازاریه پولدار بود ولی اون دانشجو بود به خاطر همین به امیر فط و فقط به چشم برادر نگاه میکرد تا اینکه امیر ازش خواست یه روز اونو ببینه ولی اون قبول نکرد بعد دید امیر فقط مثل برادرشه پس چه ایرادی داشت که فقط اونو ببینه .
اونو دید ولی از امیر قول گرفت فقط از دور اونو ببینه و جلو نیاد اونم قبول کرد . امیر یه پسر خودساخته بود قیافه مردونه و غرور خاصی که داشت باعث شد تا اون مجذوب امیر بشه ولی به امیر فقط به چشم برادر تا حالا نگاه کرده بود فورا همه فکرا رو از سرش بیرون کرد و گفت امیر هم حتما به چشم یه خواهر یا حداقل یه دوست معمولی(یه همدم) به اون نگاه میکنه .دوباره امیر ازش خواست که با هم قرار بذارن تا صحبت کنن تا حالا با هیچ پسرغریبه ای دست نداده بود امیر رو هم مستثنی نکرد و دلیلش رو بهش گفت اونم قبول کرد امیر بهش گفت که ما خوهار برادر نیستیم خواهر برادری الکیه و من میخوام دنبال شریک زندگی بگردم تو میتونی دوست دختر من بشی یا نه ؟ اونم گفت نه چون من نمیتونم هر دقیقه باهات بیام بیرون ولی هر موقع بتونم بیام حتما میام امیر گفت نه اینطوری نمیشه حتما باید قول بدی که هفته ای یه بار میای بیرون اون هم نتونست قول بده .امیر ازش پرسید خودت یا خانوادت با اختلاف تحصیلی ما مخالفت ندارن ؟اون گفت اگه امتیازات اخلاقیت اونقدر باشه که این اختلاف تحصیلی رو پر کنه برای من مهم نیست (با اینکه همیشه براش مهم بود) ولی با خانوادم مشکل داریم که خودم حتما حلش میکنم . ولی امیر گفت چون تو نمیتونی به من قول بدی هر هفته یه بار بیای بیرون میخوام که همون خواهرم بمونی !!! ولی نمیدونست تو دل اون چه خبره نمیدونست اشکاش تو چشاش حلقه زده بغض داره خفش میکنه نمیدونست شاید هم میدونست ولی به رو نمی آورد .
قرار شد هر وقت که میتونه با امیر قرار بذاره که همدیگه رو به عنوان یه دوست معمولی ببینن امیر فقط میتونست از ساعت 7شب به بعد بیاد بیرون ولی یه دختری که تاحالا با هیچ پسری بیرون نرفته چطوری میتونه از ساعت 7شب (تو زمستون) به بعد با یه پسر غریبه بره بیرون ؟؟؟ ولی تکلیف دلش چی میشد؟؟ دیگه هر فرصتی گیر می آورد به امیر زنگ میزد تا جایی که میتونست کلاساش رو به بعد از ظهر موکول کرد تا بتونه با امیر برگرده !ولی ای کاش امیر اینا رو میدونست ؟!یه دفعه امیر بهش گفت تو تنها دختری نیستی که من باهاش دوست هستم وقتی اعتراض کرد گفت که به من حق بده برای انتخاب همسر آیندم زیاد دختر ببینم تا انتخاب کنم ؟! اونم گفت تو هم پس به من همین حق رو بده ولی با کمال تعجب امیر قبول کرد ! ولی خب دلش قبول نمیکرد که از امیر خدافظی کنه بهش حق داد ولی بهش گفت امیدوارم تو این راهی که انتخاب کردی برای پیدا کردن همسر دلخواهت دلهای دیگرون رو نشکونی ! امیر اون موقع نفهمید این چی میگه ! 4بار به زور تو مدت دو هفته تونست با امیر بره بیرون درصورتیکه به امیر گفته بود تو یه هفته ممکنه نتونم اصلا باهات بیام بیرون ولی حالا ...امیر اینا رو هم نمیفهمید یه دفعه تو سرما 1ساعت تموم منتظر امیر موند وقتی نیومد دیگه دید نمیتونه بازم دروغ به خانوادش بگه تو این مدت به اندازه تمام عمرش دروغ گفته بود .یه زنگ زد به خونه امیر و با کمال تعجب دید امیر گوشی رو برداشت و شروع کرد باهاش دعوا کردن که مگه من مسخره توام که سر قرار نمیای ؟تازه فهمید که امیر اشتباهی جای دیگه ای رفته و منتظر شده ! ازش پرسید چقدر منتظر من بودی ؟امیر گفت: یه ربع بهش گفت ولی من یه ساعت و نیم امیر گفت خب تقصیر من چیه که اشتباهی آدرس دادی ؟اونم حوصله دعوا نداشت به اندازه کافی دیرش شده بود دیگه کشش نداد و با هم خدافظی کردن . هر روز با خودش فکر میکرد یعنی ما اینقدر با هم اختلاف داریم ؟و همیشه جوابش مثبت بود . تصمیم گرفت یه بار دیگه قرار بذاره ! هر چی زنگ زد موبایلش خاموش بود تا اینکه برداشت ازش پرسید امیر کجایی اونم مکث کرد فهمید قضیه چیه ولی غرورش اجازه نداد بغضش رو قورت داد گفت سر قراری آره؟ امیر هم تایید کرد بعد گفت خوش بگذره بای .تو اتوبوس نشسته بود فقط دلش میخواست داد بزنه نمیتونست باید منطقی فکر میکرد باید مثل امیر قبول میکرد که اختلاف تحصیلیشون در آینده مشکل ساز میشه از اتوبوس پیاده شد زنگ زد به گوشیش روی منشی بودباهاش قرار گذاشت تا تمومش کنه فقط گفت امیر بیا کار واجبی باهات دارم . خودش میدونست که تقصیر دل خودش بوده و باید دیگه تمومش کنه پس تاوانش رو هم باید باشکستن دلش بده اونقدر قوی بود که تحمل دادن این تاوان رو داشته باشه .
فرداش امیر اومد وقتی بهش گفت امیر من میخوام تمومش کنم امیر هم گفت که بهترین تصمیم رو گرفتی منم میخواستم بهت همین رو بگم . با خودش فکر کرد تو این مدت با تنها کسی که دست داد امیر بود تنها ماشینی که سوار شد ماشین امیر بوده ولی امیر هم اونقدر مرد بود که ازش سوء استفاده نکنه تا حالا هم هیچوقت حرفی نزده بود که به اون بی احترامی بشه شاید به خاطر همین بود که اینقدر دوستش داشت یه دفعه امیر گفت بیا تا خونه برسونمت (پیاده) نمیدونست چی بگه فقط راه افتاد امیر گفت ببین تو ازهمه لحاظ دختر پاکی هستی از همه لحاظ یه دختر نمونه که هر پسری آرزوش رو داره ولی من سطح تحصیلاتم پایینتر از تو هست و این هم برای من غیر قابل قبوله هم برای خانوادت .مطمئنم که از روی منطق تصمیم گرفتی و خیلی خوشحالم قدر خودت رو بدون کمتر دختری مثل تو پیدا میشه ...........
یه دفعه موبایلش زنگ زد و یه دختر اونور خط بود امیر اشتباهی اسمش رو گفت و اینجا بود که عین جرقه پرید و همش میگفت نیلوفر اجازه بده برات توضیح میدم و دیگه اصلا به اطرافش توجه نمیکرد دیگه یادش رفت داره با اون حرف میزنه دیگه یادش رفت که داشته اونو تا خونه همراهی میکرده اون وایساد کنار اتوبان تا ماشین سوار شه و برای همیشه امیر رو با نیلوفر تنها بذاره ولی دلش نیومد تو این موقعیت امیر رو تنها بذاره تنها کاری که میتونست برای آخرین بار برای کسی که دوستش داشت انحام بده این بود در این موقعیت به عنوان یه دختر کمکش کنه بعد از 45 دقیقه که سوز سرما و برف تو صورتش میخورد امیر اومد ولی بدون اینکه با اون حرف بزنه رفت تا ماشین بگیره اونم بی سرو صدا رفت کنارش تا مواظبش باشه نره وسط اتوبان یه تاکسی گرفتن دوتایی نشستن عقب به غیر از راننده هیچ کس دیگه ای نبود خودش داشت از بغض خفه میشد دلش میخواست راننده هم نبود تا دوتایی با هم گریه کنند ولیاگه اون گریه میکرد پس امیر چیکار میکرد خودش رو دوباره خواهر امیر دید بهش نگاه کرد یه دفعه امیر متوجه اون شد و گفت که با نیلوفر همون روزی که با تو قرار داشتم عصرش قرار گذاشته بودم فقط تو ونیلوفر تو این همه دختری که بعد و قبل شما دوتا دیدم به دلم نشستید ولی نیلوفر پیشدانشگاهی بود و قصد ادامه تحصیل نداشت اما تو دانشجو بودی و میدونم که هیچوقت ترک تحصیل نمیکردی نیلوفر همیشه بهش میگفته که خیلی دوستش داره ولی اون فقط با چشاش بهش میفهمونده دوستش داره نیلوفر به خاطر امیر با پسری که 5سال باهاش دوست بوده به هم زده ولی اون حاضر نشده ترک تحصیل کنه به خاطر این امیر نیلوفر رو انتخاب کرده بود حالا هم فهمیده بود نمیتونه خودش رو ببخشه که با احساسات پاک اون بازی کرده ولی اون به امیر اطمینان داد که دیگه فراموشش میکنه و بهش تا جایی که بتونه کمک میکنه تا به نیلوفرش برسه امیر هم تنها چیزی که میتونست بگه این بود که نمیدونه در برابر این همه گذشت چیکار کنه .....بهش راهنمایی کرد در اینجور مواقع بهتره با دخترا چه طوری رفتا ر کنه و بهش کلی قوت قلب داد و اطمینان داد که نیلوفر بر میگرده و از خدا از ته دل خواست که نیلوفر برگرده سپس برای همیشه از امیر خدافظی کرد.....
بعد از یه مدت امیر براش آفلاین گذاشت که نیلوفر فرداش بر گشته و الان با هم نامزد شدنو سال آینده هم قراره با هم ازدواج کنند وخیلی خوشحالند اونم فقط یه لبخند از ته دل زد و براشون آرزوی خوشبختی کرد ...
وحالا بعد از 4ماه وقتی از جاهایی که با امیر قرار گذاشته بود رد میشه به عنوان یه خاطره شیرین یه لبخند رو لباش شکل میگیره و یه بغض تو گلوشه که همیشه این بغض رو دوست داشته و باهاش آشناست از اون به بعد هنوز نتونسته کسی رو مثل امیر دوست داشته باشه .....
این یه داستان واقعیه از یه دختر !ببینید حالا باز هم بگید دخترا قدر عشق رو نمیدونن پس نمیشه چه برای دخترا و چه برای پسرا یه قانون کلی صادر کرد انسانها تحت شرایط خاص تصمیماتی رو میگیرند که به نفع خودشون باشه .
نمیدونم ممکنه متن امروزم نارحتتون کرده باشه شاید هم خوشحالتون کرده باشه ناراحت از اینجهت که بالاخره عشق و احساسات با منطق و عقل خیلی سخت جور در میان و خوشحال از اینکه هنوز اینجور دخترا هم هستند .
این کسی که این حرفا رو برای من تعریف کرد منتظر نظرات شماست و هر روز میاد اینجا و نظرات شما رو میخونه پس برای این متن دیگه برای من پیغام نذارید بلکه برای اون که منتظر هست پیغام بذارید حرفاتون رو میخونه و شاید جوابتون رو هم بده ازم خواسته که اسم خودش هیچوقت گفته نشه چون یکی از دوستامه زیاد منتظرش نذارید .ممنونم راستی این وبلاگ رو هفته ای دو بار آپلود میکنم .
دیگه نمیخواست با هیچ پسری دوست بشه از اینترنت متنفر بود چون همش تقصیر این بود یه دفعه رفت تو مسنجر که آفلایناش رو چک کنه دید امیر بهش pm داد امیر رو بیشتر از 10 ماه میشناخت ولی تا حالا ندیده بودش 3ماه هم بود که ازش خبر نداشت .هم محلیشون بود ولی همیشه مثل خواهر برادر بودن امیر خواهر نداشت او هم برادر نداشت با هم خیلی مهربون بودن همیشه امیر بهش میگفت چطوری خواهر کوچولو اونم همیشه باهاش درد دل میکرد امیر هم واقعا با او راحت بود حرفاش رو راحت بهش میزد از روحیه دخترا میپرسید واونم راحت بهش میگفت . تا امیر بهش pm داد یه دفعه جا خورد نمیدونست این 3ماه کجا بوده ؟ بعد از کلی احوال پرسی ازش پرسید که تا حالا کجا بودی نگفتی یه خواهر داری که نگرانت میشه؟ امیر بهش از ماجرای عشقش گفت از عشقی که دیگه قرار بوده با هم ازدواج کنن ولی اون فقط به خاطر رفتن به خارج پا روی عشقش میذاره واینکه دیگه نمیتونه به دخترا اطمینان کنه و... بهش گفت که همه دخترا اینجوری نیستند !بهش گفت مهم اینه که تو دوستش داشتی !وخیلی چیزای دیگه بهش گفت ....نمیدونست همین چیزایی که به عنوان یه خواهر داره بهش میگه باعث چه چیزایی میشه ؟؟!!
امیر ازش خواست که هر شب بیاد تا با هم چت کنند ولی اون گفت نمیشه من میخوام برای همیشه از دنیای چت بیام بیرون ولی وقتی دید امیر که مثل برادر دوستش داشت تنهاست قبول کرد ولی چون امتحانهای دانشگاش نزدیک بود نمیتونست هر شب بیاد .امیر دیپلم داشت و یه بازاریه پولدار بود ولی اون دانشجو بود به خاطر همین به امیر فط و فقط به چشم برادر نگاه میکرد تا اینکه امیر ازش خواست یه روز اونو ببینه ولی اون قبول نکرد بعد دید امیر فقط مثل برادرشه پس چه ایرادی داشت که فقط اونو ببینه .
اونو دید ولی از امیر قول گرفت فقط از دور اونو ببینه و جلو نیاد اونم قبول کرد . امیر یه پسر خودساخته بود قیافه مردونه و غرور خاصی که داشت باعث شد تا اون مجذوب امیر بشه ولی به امیر فقط به چشم برادر تا حالا نگاه کرده بود فورا همه فکرا رو از سرش بیرون کرد و گفت امیر هم حتما به چشم یه خواهر یا حداقل یه دوست معمولی(یه همدم) به اون نگاه میکنه .دوباره امیر ازش خواست که با هم قرار بذارن تا صحبت کنن تا حالا با هیچ پسرغریبه ای دست نداده بود امیر رو هم مستثنی نکرد و دلیلش رو بهش گفت اونم قبول کرد امیر بهش گفت که ما خوهار برادر نیستیم خواهر برادری الکیه و من میخوام دنبال شریک زندگی بگردم تو میتونی دوست دختر من بشی یا نه ؟ اونم گفت نه چون من نمیتونم هر دقیقه باهات بیام بیرون ولی هر موقع بتونم بیام حتما میام امیر گفت نه اینطوری نمیشه حتما باید قول بدی که هفته ای یه بار میای بیرون اون هم نتونست قول بده .امیر ازش پرسید خودت یا خانوادت با اختلاف تحصیلی ما مخالفت ندارن ؟اون گفت اگه امتیازات اخلاقیت اونقدر باشه که این اختلاف تحصیلی رو پر کنه برای من مهم نیست (با اینکه همیشه براش مهم بود) ولی با خانوادم مشکل داریم که خودم حتما حلش میکنم . ولی امیر گفت چون تو نمیتونی به من قول بدی هر هفته یه بار بیای بیرون میخوام که همون خواهرم بمونی !!! ولی نمیدونست تو دل اون چه خبره نمیدونست اشکاش تو چشاش حلقه زده بغض داره خفش میکنه نمیدونست شاید هم میدونست ولی به رو نمی آورد .
قرار شد هر وقت که میتونه با امیر قرار بذاره که همدیگه رو به عنوان یه دوست معمولی ببینن امیر فقط میتونست از ساعت 7شب به بعد بیاد بیرون ولی یه دختری که تاحالا با هیچ پسری بیرون نرفته چطوری میتونه از ساعت 7شب (تو زمستون) به بعد با یه پسر غریبه بره بیرون ؟؟؟ ولی تکلیف دلش چی میشد؟؟ دیگه هر فرصتی گیر می آورد به امیر زنگ میزد تا جایی که میتونست کلاساش رو به بعد از ظهر موکول کرد تا بتونه با امیر برگرده !ولی ای کاش امیر اینا رو میدونست ؟!یه دفعه امیر بهش گفت تو تنها دختری نیستی که من باهاش دوست هستم وقتی اعتراض کرد گفت که به من حق بده برای انتخاب همسر آیندم زیاد دختر ببینم تا انتخاب کنم ؟! اونم گفت تو هم پس به من همین حق رو بده ولی با کمال تعجب امیر قبول کرد ! ولی خب دلش قبول نمیکرد که از امیر خدافظی کنه بهش حق داد ولی بهش گفت امیدوارم تو این راهی که انتخاب کردی برای پیدا کردن همسر دلخواهت دلهای دیگرون رو نشکونی ! امیر اون موقع نفهمید این چی میگه ! 4بار به زور تو مدت دو هفته تونست با امیر بره بیرون درصورتیکه به امیر گفته بود تو یه هفته ممکنه نتونم اصلا باهات بیام بیرون ولی حالا ...امیر اینا رو هم نمیفهمید یه دفعه تو سرما 1ساعت تموم منتظر امیر موند وقتی نیومد دیگه دید نمیتونه بازم دروغ به خانوادش بگه تو این مدت به اندازه تمام عمرش دروغ گفته بود .یه زنگ زد به خونه امیر و با کمال تعجب دید امیر گوشی رو برداشت و شروع کرد باهاش دعوا کردن که مگه من مسخره توام که سر قرار نمیای ؟تازه فهمید که امیر اشتباهی جای دیگه ای رفته و منتظر شده ! ازش پرسید چقدر منتظر من بودی ؟امیر گفت: یه ربع بهش گفت ولی من یه ساعت و نیم امیر گفت خب تقصیر من چیه که اشتباهی آدرس دادی ؟اونم حوصله دعوا نداشت به اندازه کافی دیرش شده بود دیگه کشش نداد و با هم خدافظی کردن . هر روز با خودش فکر میکرد یعنی ما اینقدر با هم اختلاف داریم ؟و همیشه جوابش مثبت بود . تصمیم گرفت یه بار دیگه قرار بذاره ! هر چی زنگ زد موبایلش خاموش بود تا اینکه برداشت ازش پرسید امیر کجایی اونم مکث کرد فهمید قضیه چیه ولی غرورش اجازه نداد بغضش رو قورت داد گفت سر قراری آره؟ امیر هم تایید کرد بعد گفت خوش بگذره بای .تو اتوبوس نشسته بود فقط دلش میخواست داد بزنه نمیتونست باید منطقی فکر میکرد باید مثل امیر قبول میکرد که اختلاف تحصیلیشون در آینده مشکل ساز میشه از اتوبوس پیاده شد زنگ زد به گوشیش روی منشی بودباهاش قرار گذاشت تا تمومش کنه فقط گفت امیر بیا کار واجبی باهات دارم . خودش میدونست که تقصیر دل خودش بوده و باید دیگه تمومش کنه پس تاوانش رو هم باید باشکستن دلش بده اونقدر قوی بود که تحمل دادن این تاوان رو داشته باشه .
فرداش امیر اومد وقتی بهش گفت امیر من میخوام تمومش کنم امیر هم گفت که بهترین تصمیم رو گرفتی منم میخواستم بهت همین رو بگم . با خودش فکر کرد تو این مدت با تنها کسی که دست داد امیر بود تنها ماشینی که سوار شد ماشین امیر بوده ولی امیر هم اونقدر مرد بود که ازش سوء استفاده نکنه تا حالا هم هیچوقت حرفی نزده بود که به اون بی احترامی بشه شاید به خاطر همین بود که اینقدر دوستش داشت یه دفعه امیر گفت بیا تا خونه برسونمت (پیاده) نمیدونست چی بگه فقط راه افتاد امیر گفت ببین تو ازهمه لحاظ دختر پاکی هستی از همه لحاظ یه دختر نمونه که هر پسری آرزوش رو داره ولی من سطح تحصیلاتم پایینتر از تو هست و این هم برای من غیر قابل قبوله هم برای خانوادت .مطمئنم که از روی منطق تصمیم گرفتی و خیلی خوشحالم قدر خودت رو بدون کمتر دختری مثل تو پیدا میشه ...........
یه دفعه موبایلش زنگ زد و یه دختر اونور خط بود امیر اشتباهی اسمش رو گفت و اینجا بود که عین جرقه پرید و همش میگفت نیلوفر اجازه بده برات توضیح میدم و دیگه اصلا به اطرافش توجه نمیکرد دیگه یادش رفت داره با اون حرف میزنه دیگه یادش رفت که داشته اونو تا خونه همراهی میکرده اون وایساد کنار اتوبان تا ماشین سوار شه و برای همیشه امیر رو با نیلوفر تنها بذاره ولی دلش نیومد تو این موقعیت امیر رو تنها بذاره تنها کاری که میتونست برای آخرین بار برای کسی که دوستش داشت انحام بده این بود در این موقعیت به عنوان یه دختر کمکش کنه بعد از 45 دقیقه که سوز سرما و برف تو صورتش میخورد امیر اومد ولی بدون اینکه با اون حرف بزنه رفت تا ماشین بگیره اونم بی سرو صدا رفت کنارش تا مواظبش باشه نره وسط اتوبان یه تاکسی گرفتن دوتایی نشستن عقب به غیر از راننده هیچ کس دیگه ای نبود خودش داشت از بغض خفه میشد دلش میخواست راننده هم نبود تا دوتایی با هم گریه کنند ولیاگه اون گریه میکرد پس امیر چیکار میکرد خودش رو دوباره خواهر امیر دید بهش نگاه کرد یه دفعه امیر متوجه اون شد و گفت که با نیلوفر همون روزی که با تو قرار داشتم عصرش قرار گذاشته بودم فقط تو ونیلوفر تو این همه دختری که بعد و قبل شما دوتا دیدم به دلم نشستید ولی نیلوفر پیشدانشگاهی بود و قصد ادامه تحصیل نداشت اما تو دانشجو بودی و میدونم که هیچوقت ترک تحصیل نمیکردی نیلوفر همیشه بهش میگفته که خیلی دوستش داره ولی اون فقط با چشاش بهش میفهمونده دوستش داره نیلوفر به خاطر امیر با پسری که 5سال باهاش دوست بوده به هم زده ولی اون حاضر نشده ترک تحصیل کنه به خاطر این امیر نیلوفر رو انتخاب کرده بود حالا هم فهمیده بود نمیتونه خودش رو ببخشه که با احساسات پاک اون بازی کرده ولی اون به امیر اطمینان داد که دیگه فراموشش میکنه و بهش تا جایی که بتونه کمک میکنه تا به نیلوفرش برسه امیر هم تنها چیزی که میتونست بگه این بود که نمیدونه در برابر این همه گذشت چیکار کنه .....بهش راهنمایی کرد در اینجور مواقع بهتره با دخترا چه طوری رفتا ر کنه و بهش کلی قوت قلب داد و اطمینان داد که نیلوفر بر میگرده و از خدا از ته دل خواست که نیلوفر برگرده سپس برای همیشه از امیر خدافظی کرد.....
بعد از یه مدت امیر براش آفلاین گذاشت که نیلوفر فرداش بر گشته و الان با هم نامزد شدنو سال آینده هم قراره با هم ازدواج کنند وخیلی خوشحالند اونم فقط یه لبخند از ته دل زد و براشون آرزوی خوشبختی کرد ...
وحالا بعد از 4ماه وقتی از جاهایی که با امیر قرار گذاشته بود رد میشه به عنوان یه خاطره شیرین یه لبخند رو لباش شکل میگیره و یه بغض تو گلوشه که همیشه این بغض رو دوست داشته و باهاش آشناست از اون به بعد هنوز نتونسته کسی رو مثل امیر دوست داشته باشه .....
این یه داستان واقعیه از یه دختر !ببینید حالا باز هم بگید دخترا قدر عشق رو نمیدونن پس نمیشه چه برای دخترا و چه برای پسرا یه قانون کلی صادر کرد انسانها تحت شرایط خاص تصمیماتی رو میگیرند که به نفع خودشون باشه .
نمیدونم ممکنه متن امروزم نارحتتون کرده باشه شاید هم خوشحالتون کرده باشه ناراحت از اینجهت که بالاخره عشق و احساسات با منطق و عقل خیلی سخت جور در میان و خوشحال از اینکه هنوز اینجور دخترا هم هستند .
این کسی که این حرفا رو برای من تعریف کرد منتظر نظرات شماست و هر روز میاد اینجا و نظرات شما رو میخونه پس برای این متن دیگه برای من پیغام نذارید بلکه برای اون که منتظر هست پیغام بذارید حرفاتون رو میخونه و شاید جوابتون رو هم بده ازم خواسته که اسم خودش هیچوقت گفته نشه چون یکی از دوستامه زیاد منتظرش نذارید .ممنونم راستی این وبلاگ رو هفته ای دو بار آپلود میکنم .
اينکه تمام عشقت رو به کسی بدی تضمينی نيست که اون هم همينکارو بکنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش.فقط منتظر باشتا اينکه عشق آروم تو قلبش رشد کنه و اگه اينطور نشد خوشحال باش که توی دل تو رشد کرده......