من مثل بید های مجنون ایستاده می میرم...
مطمئن باش ای عشق من!
برای ناسزا نیامده ام
برای اینکه تو را بر طناب دار غضب هایم
آونگ کنم نیامده ام
نیامده ام تا با تو دفتر های قدیمی را
دوباره خوانی کنم
آمده ام از تو تشکر کنم
به خاطر گل های اندوهی که در تنم کاشته ای
از تو آموخته ام که گل های سیاه را دوست بدارم
و آن را در گوشه ی اتاقم آویزان کنم.
گریه کنان جمله ای می نویسم
آیا عاشقی مثل من باید اول سلام کند
دنبال انگشتانم می گردم
دنبال کلمات... شعله ی کبریت
کلماتی که در کتاب های عاشقانه نباشد
آتش می گیرم
چه سخت است ... چه سخت است
برای کسی که دوست می داری
نامه ای بنویسی...
می دانستم
می دانستم که وقتی بگویم دوستت دارم...
می ترسیدم
می ترسیدم که وقتی بگویم دوستت دارم...
چرا تو؟
چرا فقط تو؟
چرا از میان این همه فقط تو؟
هندسه ی زندگی ام را تغییر دادی
پا برهنه به جهان کوچکم وارد شدی
و حالا در را به رویم می بندی...
و من اعتراضی نمی کنم
چرا تمام زمان ها را خط میزنی
حرکت را متوقف می کنی
در درون من تمام عشقی را که می خواهم نثارت کنم
می کشی
و من اعتراض نمی کنم
کاش می فهمیدی...
کاش می فهمیدی چه ها می کشم
کاش می فهمیدی...