و اين آخرين آفتابِ عمرم بود
آخـرين سپـيده قـبل از مـرگ
در مـيـان سياهــي اوهــام
من در انـديشة هميـن يك برگ
آخـرين بـرگِ دفـترِ عمرم
كـه شده پاره پاره و بي رنگ
زنـدگي يكي ، دو روزي بــود
روز اول با مـن و ديگري در جنگ
به هنگام گريه چون سيل و
به هنـگام سـوختن شـد سنـگ
سنگِ آتشينِ دهر كوبيد و
درآن دم شعله زد بر وجودم رنگ
و كنون بر سرم افـكند
ســــايـة كبـــودِ مــــرگ
آخـرين سپـيده قـبل از مـرگ
در مـيـان سياهــي اوهــام
من در انـديشة هميـن يك برگ
آخـرين بـرگِ دفـترِ عمرم
كـه شده پاره پاره و بي رنگ
زنـدگي يكي ، دو روزي بــود
روز اول با مـن و ديگري در جنگ
به هنگام گريه چون سيل و
به هنـگام سـوختن شـد سنـگ
سنگِ آتشينِ دهر كوبيد و
درآن دم شعله زد بر وجودم رنگ
و كنون بر سرم افـكند
ســــايـة كبـــودِ مــــرگ
