این نگاهت چه استادانه همهمۀ سکوت را می شکند
و من چه ناشیانه تو را با واژه های پر سروصدا می سُرایم..
وقتی از تو می نویسم کلمات در برابر چشمانم می رقصند
حضورت در شعر من موسیقی لطیفی ست که جهانم را می نوازد..
من آن" نی خشکم "
بر لبهای نا پیدایی که قصه فراق را
مدام در من می دمد
و خاطره ای از "روزگار وصل" خویش
از عمق دور و مجهول درون خاموشم
آشنا و شور انگیز سر بر می دارد
و جان سرد و غمگینم را گرم و شاد
در آغوش می فشرد ..
راستش باتو ...
حکایتــــ من حکایتـــ کسی استـــ که عاشق دریا بود اما قایق نداشتـــ
دلباخته ی سفـــر بود اما همسفر نداشتــــ
حکایتـــ کسی استــــ که زجر کشید اما ضجه تزد
زخم داشتـــ اما ناله ای نزد
نفس می کشید اما هم نفس نداشتــــ
خندید
غمش را کسی نفهمید
این قانون طبیــــــــــعت است
زخم که میخوری اعتمادت به آدم ها سست میشود
و باوَرت رنگِ شک می گیرد !
آن وقت تنها تر از همیشه می نشینی کنجِ زنـــــــدگی و می شماری درد هایت را ...
منی که دیگه نه از اومدن کسی ذوق زده میشم
نه کسی از کنارم بره حوصله دارم نازشو بخرم که برگرده...
من آدم بی احساسی نیستم
من بی معرفت و نامرد نیستم ...
یه زمانی یه کسایی وارد زندگیم شدن
که یه سری بــــاورامو از بین بـــردن
فقط باید یکی باشه بفهمه منو ، یکی باشه از جنس خودم ...
مرا میان تردیدها سوزاندی
به من اشک هایت را فروختی
و برای دیگران لبخندت را حراج کردی
مرا بادیه نشین ظلمت ها کردی
و گمان کردی راهی نور میشوی
هیچ چیزی از من نمانده
خیالت آسوده باشد....
فقط مروت به خرج بده
حداقل آرزوهایم را پس بده