"کسانی هستند که ما به ایشان سلام می گوییم و یا ایشان به ما. آن ها با ما گرد یک میز می نشینند، چای می خورند، می گویند و می خندند. شما را به تو، تو را به هیچ بدل می کنند. آن ها می خواهند که تلقین کنندگان صمیمیت باشند. می نشینند تا بنای تو فرو بریزد. می نشینند تا روز اندوه بزرگ. آنگاه فرارسنده نجات بخش هستند."
با چشمانت حرف ها دارم ...
می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم...
از بهار،
از بغض های نبودنت،
از نامه های چشمانم... که همیشه بی جواب ماند.
... ... باور نمی کنی؟!
تمام این روزها با لبخندت آفتابی بود
اما
دلتنگی آغوشت ... رهایم نمی کند،
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي
منم من، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم
منم من، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
هوا سرد است و سردتر از آسمان و زمین قلب من است! رو به مرگ/ هیچ راهی نیست. دریغ از دریچه ای که به کوچه ساکت و حزن انگیز ابدیت باز شود. سالها گذشته است و من هنوز همین جا کنار بوته یاس/ منتظر لمس دوباره ی دستانت نشسته ام.نیستی... تو نیستی که ببینی چگونه خوش نشین خاطره ی کوتاه پیوند سستمان می شوم... سست؟!!! نه... خطا کردم. چرا سست . چرا؟!!!!! مگر نه اینکه شمع ها روشنند و نگاه من هنوز به درگاه این معبد خالی خیره... مگر اینجا زنی به امید بازگشت روز های از دست رفته ننشسته است؟؟؟ پس چرا بگویم سست و بی اعتبار...؟ کدامین پیوند این چنین گرم و شور انگیز جریان دارد؟ کدامین میثاق انتظار را از هم نپاشیده و چشم ها را نبریده...؟ من هنوز معتقدم... ایمان دارم/ هم به احساس خودمو هم به تمام حرف هایی که زده ام... مرا چه غم که ستاره ها به آسمان نزدیک ترند... اندوهی نیست اگر چند صباحی است مهتاب را فراموش کرده اند و سینه ریز آسمان را نگین های درخشان ستاره ها پر کرده... مهم نیست که من به همان پیوند ابدیت دل خوشم...
امشب از آن شب های بی پایان نکبت است که آرزو می کنیم ای کاش اینقدر نمی فهمیدم
ای کاش در اینجا نبودم
شاید این جزء معدود زمان هایی است که از کلمه ای کاش استفاده می کنم...
حتی حوصله نوشتن را هم ندارم فقط می دانم این نیز بگذرد...
و فقط این من هستم که در بین فرسوده می گردم از رنج
از تلاشی که نمی دانم آیا صوابی در آن هست یا نه
حتی جرأت ندارم بگویم: آنچه مرا نکشد، قوی ترم می سازدم...
فقط می دانم حتی انتخابی جزء ادامه، ندارم !
باز مانند همیشه می نویسم تا شاید فرافکنی کنم، اما امشب از آن شب هاست که با نوشتن هم آرام نمی گیرم، حتی بودن کسی را در نزدم نمی خواهم فقط دلم می خواهد اینجا نبودم...
نمی دانم تا به کی توان ادامه دادن را دارم !؟؟
...
..
.
و من بازخواهم گشت... اما کی ! نمی دانم ؟ اما چگونه ! نمی دانم ؟