سر بر بالین خاطراتم میگذارم
ارام و بی صدا میشکنم
و دیگر نمیگذارم
دستی
انچنان محکم دستم را بگیرد
که روزی که قفل دستانم را باز میکند
بشکنم طوری که
دیگر بلند نشوم
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
و دلم بس تنگ است
باز هم میخندم
آنقدر میخندم كه غم از روی رود…
زندگی باید كرد
گاه با یك گل سرخ
گاه با یك دل تنگ
گاه باید رویید در پس این باران
گاه باید خندید بر غمی بیپایان…
آرامم...
حتی وقتی خاکستری ....یا سیاه می نویسم.....
باز آرامم.....
من یاد گرفته ام...
که خود را از آن چه هست...
بیشتر به کوچه ی علی چپ بزنم...
آخر در آن کوچه....
کسی دیگر به تو نگاه نمی کند بعد از قضاوت...
منتظر نباش كه شبي بشنوي از اين دلبستگي هاي ساده ، دل بريده ام… كه عزيز باراني ام را در جاده اي جا گذاشتم… يا در آسمان ، به ستاره ي ديگري سلام كردم… توقعي از تو ندارم... اگر دوست نداري در همان دامنه ي دور دريا بمان هر جور تو راحتي... باران زده ي من... همين سوسوي تو از آن سوي پرده ي دوري براي روشن كردن اتاق تنهاييم كافيست... من كه اين جا كاري نمي كنم ... فقط گهگاه گمان دوست داشتنت را در دفترم حك مي كنم ... همين... اين كار هم كه نور نمي خواهد … مي دانم كه به حرفهايم مي خندي… حالا هنوز هم وقتي به تو فكر مي كنم باران مي آيد... صداي باران را مي شنوي ...؟