تو را آغوش میگیرم
تنم سرریز رویا شه
جهان قد یه لالایی
توی آغوش من جا شه
تو را آغوش میگیرم
هوا تاریکتر میشه
خدا از دستهای تو
به من نزدیکتر میشه...
زمین دور تو میگرده
زمان دست تو افتاده
تماشا کن، سکوت تو
عجب عمقی به شب داده
تمام خونه پر میشه
از این تصویر رویایی
تماشا کن، تماشا کن
چ بی رحمانه زیبایی
باران که میبارد…
باید آغوشی باشد…
پنجرهی نیمه بازی…
موسیقی باران…
بوی خاک…
… سرمای هوا…
گرهی کور دستها و پاها…
گرمای عریان عاشقی…
صدای تپش قلبها…
خواب هشیار عصرانه…
باران که میبارد…
باید کسی باشد
دوری می تواند بوی تو را با خود ببرد
اما بودنت را نه !
دوری می تواند صدایت را با خود ببرد
اما
تکرار نام تو را در حفره های مغزم
هرگز!
من می توانم بی تو زندگی کنم
اما
نقاشی های بسیاری می میرد
شعرهای بسیاری سروده نمی شود
و من
هر شب
پاهایم را به دیوار می کوبم
تا دردشان کمتر شود
من می توانم بی بوی تو
بی شنیدن صدایت
بی دستهایت زندگی کنم
اما...
من می توانم اما
دشوار است
دشوار! "
توراحس میکنم هردم... که با چشمان زیبایت مرا دیوانه ام کردی... من از شوق تماشایت... نگاه از تو نمیگیرم.... تو زیباتر نگاهم میکنی اینبار.... ولی...افسوس...این رویاست.... تمام آنچه حس کردم،تمام آنچه میدیدم.... تو با من مهربان بودی... واین رویا چه زیبا بود.... ولی.... افسوس.... که رویا بود....
گذشت لحظه هاي با تو بودن
و در پاييز عشقمان
نامي از دوست داشتن باقي نماند
چقدر زودگذر بود قصه من و تو
و در آنروز که دست بي رحم تقدير
درو کرد گندمزار دلهايمان را
و تهي شد همه جا از عطر گل عشق
و در کوچ پرنده هاي غمگين
در آن کوير آرزو
شاعري دل شکسته و تنها
مي نوشت شعري به ياد با هم بودن ها
شعري براي خشکيدن گلهاي عشق در مزرعه دوست داشتنها
پدر جان! خوب دیرینه ! گلم ! همرنگ آئینه برایت حرف ها دارم که جز تو ، هر چه میگردم زلالی ، محرمی ، عشقی نمی یابم پدر جان! شکوه ای دارم تحمل کن : چرا با من نگفتی سجده کردن نرخ دارد ، گوشه مسجد چرا یادم ندادی مهربان بودن چه دشوار است جز خوبی چرا در دفتر مشقم ، دگر سرمشق ننوشتی که من امروز چنین مبهوت و وامانده به سوگ ساکت خورشید ننشینم پدر ، بشنو صدایم را که از اعماق سرد یاس می آید برایت حرف ها دارم برایت از غروب نابهنگام نگاهم قصه ها دارم پدر! عاشق شدم بر من گناه هرزگی بستند بریدم دل ز شیرینم گناه بی وفائی را علم کردند خندیدم : ندا درداد سنگین دل، چه بی عار است به خلوت اشک باریدم قضاوت هایشان این شد که (( هان ، فهمید بد کرده ببین از شرم سرشار است )) پدر! باور نخواهی کرد اینجا رنگ صد رنگی خریدارش چه بسیار است و من اینجا میان کوچه های نیلی این شهر به دنبال نفس های عمیق یاس میگردم که عطر خوبش اینجا دیرهنگامست ناپیداست پدر! می ترسم از بودن می ترسم ! از این کابوس تو این دستان کوچک را به رسم کودکی هایم خدای خانه ، یاری کن پدر جان! دخترت پژمرد کاری کن ...
ای رویای شیرینم ، عشق دیرینه ام ! باختم بودنت را ، در بازی روزگار . چه بیصدا شکست ، قلب پر از آشوبم . و چه بیقرارند چشمان بارانی ام ، در تمنای نگاه عاشقانه ات .
[FONT="]نگاهت که می کنم[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]چیزی مرا از " نداشـتـن " ها جدا می کند[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]با تـــو که می خـندم[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]قفل های این روزها باز می شوند[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]در تـــو كه می میرم[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]جاودانگی ، ترانه ی مرغان خوشخوان روزگارم می شود[/FONT]
حس خوبیه ...
به خودت میای میبینی ،
به کسی که رهات کرده و بدجور بهت ظلم کرده ..
دیگه نه نیازی داری..
نه احساسی........
ولی اون ...
داره از بی تو بودن میمیره .......