دوست داشتم
دراولین قطرات اشکم درک میکردی انچه در وجودم بود
دوست داشتم
در تمام ناباوریها و تمام باید ها و نباید ها باور میکردی دردی را که سالهاست در گوشه این دل پنهان است
و با تمام خاموشیم بفهمی که در دلم غوغایی بر پاست
و با همه ی کودکیم نگاهم را ذره ای از وجودت بدانی .
دوست داشتم
با لحظه ای مکث خود تمام هستی را به هم پیوند می دادی و
هستی را ان چنان به من می بخشیدی که
دیگر اثری از آن نباشد .
دوست داشتم
فریاد خفه این گل به خاک افتاده را به دست تن نا امید به باد نمی سپردی
که ناگهان نه بادی می ماند و نه من .
دوست داشتم
من هم یکی از صد ها ستاره ای بودم که در دلت آشیان دارد
گرچه می دانم نور من به وسعت ستاره های دیگرت نیست .
دوست داشتم
گلی بودم در اوج نابودی که فقط به نبودن می اندیشد و ناگهان دستی می آمد و مرا به دوباره بودن و ماندن
در این زمین خوش خیال
- زمینی که عادت کرده به رهگذرانش - دعوت میکرد .
ولی من هر چه با تو خندیدم ,
هر چه با تو گریه کردم ,
هر چه احساس کردم یک شبه به فراموشی سپرده شد !
دوست داشتم...............