معماری با مصالحی از جنس دل

4fafa

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز هم
هر کجا که ظلمت از وحشت ِواژه زاده می‌شود
کافی‌ست رخسار ِآرام تو را به یاد آورم
راه روشن خواهد شد
آرامش به خانه باز خواهد گشت
و کلمات به یاری‌ام می‌آیند...


سیدعلی صالحی
 

tara75

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺰﻥ ﮐﻪ
ﺑﺎ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿﺎﯼ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﯾﮏ ﮐﻮﻩ ﯾﺨﯽ ﻣﯽﺷﻮﯼ
ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﺑﺖ ﮐﻨﺪ
ﺁﺭﺍﻡ ...
ﺁﺭﺍﻡ ...
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﯾﻌﻨﯽ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧد

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ تـــو را بفهمد...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]شمعدانی شمعدانی است
[/h]
روي آينه‌ي اتاق خواب
نوشته بودي
من اگر نبودم شمعداني را آب بدهيد


فریاد می‌کشید
شمعدانی اسم رمز کیست
شمعدانی به کجا وابسته است


می‌گفتی
شمعدانی آب می‌خواهد
هیچ رمزی نیست
گیاهی که در سرما گل می‌دهد
شمعدانی شمعدانی است


سارا محمدی اردهالی
 

4fafa

عضو جدید
کاربر ممتاز
"هنوز
پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و
شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند..."

فریدون مشیری

 

4fafa

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل کندن از اون همه عشقی که داشتم منو به جایی رسونده که حالا مینونم تو چشای یکی دیگه
زل بزنم و بگم :عاشقمی...،
خوب به درک:razz:

;)
و آیکون خندیدن (ب درک ) ولی در فکر فرو ر فته ی همزمان ...(این ک چی ب سر من اومده ...سر من؟؟؟؟)
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
توراحس میکنم هردم...که
که با چشمان زیبایت مرا دیوانه ام کردی...من از شوق تماشایت...نگاه از تو نمیگیرم....
تو زیباتر نگاهم میکنی اینبار....ولی...افسوس...این رویاست....
تمام آنچه حس کردم،تمام آنچه میدیدم....
تو با من مهربان بودی...
واین رویا چه زیبا بود....
ولی.... افسوس.... که رویا بود....
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آهای مردم دنیا بی انصافی ها تا کی؟؟
زمانه را بدنام کرده ایم
صدف ها هم محبت کم آورده اند ...
می روم از دل خاطـــرها بیرون
رد پایم گل پرپریست
که جا می ماند در هیاهوی زمــان
بگذار این گل هم به خاطره ها بپیوندد
مثل گلبرگ های لای دفترم
می دانم که خــــــدا
گل تازه ای برایم چیده است
پر از عطر عشق و صفــا ...
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نامردی ها هم چنان ادامه دارد
جای پنجره های مهربانی، دیوارهای غرور میگذارند
دروغ ها به رنگ صداقت زیباتر میشوند
دوست،گاه دشمن میشود
خاطره ها فراموش میشوند
و تردید، ایمان را نابود میکند
روزگار بدیست نازننین!:cry:
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق چیست که همه از آن سخن میگویند؟

ع:عبرت زندگی

ش:شلاق زمانه

ق:قصاص روزگار

اما افسوس و صد افسوس که شلاق زمانه را خوردم

و قصاص روزگار را کشیدم اما عبرت نگرفتم!
 

AvA-6586

کاربر فعال تالار حسابداری ,
کاربر ممتاز



کــــاشــــ ميـــ شــــد

روبـــروی پنجــــره ای نيمــــه بــــاز

که نســـــيمی خنــــک هديــــه می دهــــد

گذشتــــه را دفــــن کـــرد

لحظـــــاتی را شـــــاد شــــد

آرامـــــ نشـــــست

و مرگـــــــــــــــــ را در فنـــــجانی زيبـــــا

ســــرکـــــــشيد...
 

4fafa

عضو جدید
کاربر ممتاز
در پی کافه ی دنجی هستم،
ته یک کوچه ی بن بست فراموش شده
که در آن، یک نفر از جنس خودم
دست و دلبازانه
از خودش دست بشوید گهگاه...
و حواسش به فراموش شدنها باشد...
کافه ای با دو سه تا مشتری ثابت و معتاد به آن...
کافه ای دود زده با دو سه تا شمع نه چندان روشن،
و گرامافونی
که بخواند،
گل گلدان، - بوی مو هات،-
ای که بی تو خودمو...
و تو یکمرتبه احساس کنی
کافه یک کشتی طوفان زده است
وسط خاطره هایی که تو را می بلعد...

تهران / باغ نگارستان



ایرانگردی تیشینه
 
آخرین ویرایش:

jhigol

عضو جدید
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی،ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
متوجه گذر زمان در این چند قدم نشدم ...
من در خیـابـانـی زیبـا بـا نـگاه و صـدای آدمها " آرزو کـردم اینـکـــ عشق را
چـون کـودکـی رهـا شـده آرام آرام زیــر پــا گذاشتـم خیـابـان ممنـوع را
تـــرس از نـدانـستـن ها " چــه شـود هـا و یــا شایــد بــر نـگشتـن هـا را
انـتـــهـای خـیـابـان تـاریـکـــ " عــابــری دیــدم " لــرزانــد دلـــم را
پــایــم سستـــ شـد و دگـــــر احسـاسـم مــــرا نـدیــد
مـن نمیـرفتـم ایـن دل بــود کــــه او را میـدیـد
بـازی بــاد بــا مـوهـایـش " سـایـه را بـوسیـد
عکس من در چشمانش "سکوتم را بـریـد
یکـــ هجـوم نـامشخص در تـنــم " نمیـدانـم ایـن منـم
یکـــ جهان سر درگمی " انفجـار تاکـــ و تیکـــ ساعتـم
هــُش را ربـــود " از من گسستـــ " سـایــه شـد دستــانــم
 

4fafa

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو توی همه‌ی تنهائی‌های من معلومی . ببین . توی تمام این عکس‌های تک نفره‌‌ آن‌که کنار من نیست توئی ...

*هیچ کده *
 

4fafa

عضو جدید
کاربر ممتاز
غزال اگر به کمند اوفتد ، عجب نبود
عجب فتادن مرد است در کمند غزال
سعدی جان




 

4fafa

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز منحصر به فرد است .

امروز منحصر به فرد است .

شوهر خواهرم کشوی پایینی دراور خواهرم را باز کرد و بسته ای را که میان کاغذ کادو پیچیده شده بود بیرون آورد
و گفت : لای این تکه کاغذ یک پیراهن خواب است .

او پیراهن خواب را از میان کاغذ کادو بیرون آورد و آن را به دستم داد .

پیراهن خوابی بسیار زیبا , از پارچه ی ابریشمی با نوارهای حاشیه دوزی شده .
هنوز قیمت نجومی پیراهن خواب روی آن چسبیده بود .

او گفت : اولین بار که به نیویورک رفتم هشت - نه سال پیش ژانت آن را خرید . او هرگز آن را نپوشید , آن را برای موقع بخصوصی نگه داشته بود .

به هر حال گمان می کنم آن موقع فرا رسیده است .

او پیراهن خواب را از من گرفت و آن را همراه با لباس های دیگر روی تخت گذاشت تا پیش مدیر بنگاه کفن و دفن ببرد .

او با تاسف دستی روی پیراهن نرم و ابریشمین کشید , سپس کشو را محکم بست و رو به من کرد

و گفت :
هرگز چیزی را برای موقع بخصوص نذار . هر روزی که زنده هستی , خودش زمان بخصوص است .

در هواپیما هنگام برگشت از مراسم سوگواری خواهرم , حرف های شوهر او را به خاطر آوردم .

یاد تمام آنچه خواهرم انجام نداده بود , ندیده بود یا نشنیده بود افتادم . یاد کارهایی افتادم که خواهرم بدون اینکه فکر کند آنها منحصر به فرد هستند , انجام داده بود .

حرف های شوهر خواهرم مرا متحول کرد .


هم اکنون بیشتر کتاب می خوانم , کمتر گردگیری می کنم . توی ایوان مینشینم و از منظره ی طبیعت لذت می برم , بدون اینکه علف های هرز باغچه کفرم را در بیاورند .

اوقات بیشتری را با خانواده و دوستانم سپری می کنم و اوقات کمتری را صرف جلسات می کنم . سعی می کنم از تمام لحظات زندگی لذت ببرم و قدر آنها را بدانم .

هرگز چیزی را نگه نمی دارم . از ظرف بلور و چینی های نفیس برای هر رویداد بخصوصی مثل وزن کم کردن , اتمام شست و شوی ظروف داخل ظرفشویی یا سرزدن به اولین شکوفه ی کاملیا استفاده می کنم .

وقتی به فروشگاه می روم بهترین کتم را می پوشم.

مرام من اینست : سعادتمندانه زندگی کن .

من عطرهای گران قیمت خود را برای مواقع خاص نگه نمی دارم ,

نهایت تلاش خود را می کنم که کاری را به تعویق نیندازم یا از کاری که خنده و شادی به زندگی ام می آورد , امتناع نکنم . هر روز صبح که چشمانم را باز می کنم به خودم می گویم : امروز منحصر به فرد است .

در واقع هر دقیقه , هر نفس .... موهبت الهی محسوب می شود


 
آخرین ویرایش:

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم به اندازه تمام روزهای پاییزی گرفته است...

آسمان چشمانم به اندازه تمام ابرهای بهاری بارانی است...


قلبم انگار به اندازه سردترین روزهای زمستانی، یخ زده است...


اما وجودم در کوره داغ تابستانی می سوزد...


چه چهار فصلی است سرزمین دقایق من......!!!!

 
بالا