تو يك مردی
شبيه تمام مردهایی كه مي شناسم
قدم مي زني
آواز مي خواني
تنها تفاوت تو با مردهای ديگردر تو نيست
در من است
تو مردی هستي كه من دوستت دارم
تو مردی هستي كه درشعرهاي من هستي
آغوش مرا دوست داري
تو خواب نيستي
رويايي دست نيافتني
تو را من خلق كرده ام .
در برابر آينه يك جور زيبايي
در رختخواب جورِ ديگر
گوش به شايعات نده
سرمه بر چشمانت بزن
گرگ و ميش غروب به قهوهخانه بيا
تا دل حسودان بسوزد
مردم حرفشان را خواهند زد
خيالت نباشد
مگر عاشق نيستيم ما ؟
اگر شانس بیاورم، روزی من هم پیرمردی خواهم شد که هر وقت یاد تو می*افتد، سیگارش را از جیب کتش بیرون می*آورد و روشن می*کند و با حسرتی پنهان میان آه*های بلند به آن پُک*های پیاپی می*زند، اگر خروس بی*محل مرگ همین شانس را هم از زندگی نگیرد...