معماری با مصالحی از جنس دل

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غمگینم همانند پرنده ای که به دانه های روی تله خیره شده و به این فکر میکند که چگونه بمیرد ؟
گرسنه و آزاد یا سیر و اسیر . . .
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
گاهی بخند هر چند تلخ میخندی
ولی هنوز میشود پرید به بلندای قله ای دور دست
جایی که دیگر کسی نمیتواند
دست یابد به تو
انوقت باز هم در بندی
اخر تو میخواستی فرار کنی
پس بمان انگاه خواهی دید ازادی
فقط به بی قید و بند زندگی کردن نیست
همینکه
میگذری از کسانی که روزی به تو درد دادند خودش بزرگترین ازادیست
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
 

MEHRNOOSH.D

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خــوب ِ مــن ،
همین جا درون شعرهایم بمان
تا وسوسه یِ دوستت دارم هایِ دروغینِ آدمها مرا با خود نبرد
به سرزمین هایِ دورِ احساس ؛
من اینجا هر روز با تـو عاشقی می کنم بی انتها
شعرِ من بهانه ایست برای مـا شدن دستهایمان
تا تکرارِ غریبانه یِ جدایی را شکست دهیم
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهي نبايد ناز كشيد

گاهي نبايد آه كشيد

گاهي نبايد درد كشيد

گاهي نبايد فرياد كشيد

گاهي نبايد انتظار كشيد


تنها بايد دست كشيد و رفت


 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این روزها تلخ می گذرد ، دستم می لرزد از توصیفش !

همین بس که :
نفس کشیدنم در این مرگِ تدریجی، مثل خودکشی است ،با تیغِ کُند.
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و هيچـ كسـ نفهميد كهـ چهـ شدمـ...
نهـ ماهـ بودمـ، نهـ خورشيد...
اما هيچـ دليـ سراغـ مرا از آسمانـ تنهاييـ اشـ نگرفتـ
گوييـ ابرها هيچـ اند
و فقط ابرند و بايد ببارند...
و تنها باريدمـ...
خستهـ ام...


خستهـ از باريدنـ و تمامـ نشدنـ
خستهـ از بودنـ و نبودنـ...
اما بايد رفتـ
آنكهـ رفتـ ، رسيد
پسـ بايد رفتـ و رسيد...
 

Elham*92

کاربر بیش فعال
دل همین است دیگر ...

می نشیند برای خودش رویا میبافد .

آرزوهای بی جا می کند ...

مثل آرزوی بوییدن عطر گس زنانه ات

مثل آرزوی بوسه های حریصانه و تکثیر شیرین یک گناه در آغوشت

مثل عاشقانه تسلیم شدن مقابل هوس هایت !

مثل ...

میدانی ! ؟

باز هم آسمان و ریسمان بافته ام !

تمامی ماجرا همین است :

من جز تو هیچ آرزویی ندارم !
 

Elham*92

کاربر بیش فعال
” آینــــده ای ” خواهـــم ساخت که , ” گذشتــــه ام ” جلویــــش



زانـُــــــوبزنــــد …!

قـــرار نیـــســــت مــــن هــــم دلِ کس دیـــگری را بســــوزانم …!


برعـــــکــــس کســــی را که وارد زندگیــــم میشــــود ,


آنـــقـــدر خوشبــ♥ـخت می کنــــم کـــــه ,


به هـــر روزی که جــای ” او ” نیـستـی به خودت ” لعنـــت ” بفـــرستـی…

 

ماه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز






نیا باران زمین جای قشنگی نیست

من از جنس زمینم خوب می دانم


که دریا جز تو

در یک تبانی ماهی بیچاره را در دام ماهی گیر میراند

من از جنس زمینم خوب می دانم

که گل در عقد زنبور است

یک طرف سودای بلبل،

یک طرف بال و پر پروانه را هم دوست دارد

من از جنس زمینم خوب می دانم

که ای باران پشیمان میشوی از آمدن،

در ناودان ها گیر خواهی کرد،

پس انگه آرزوی مرگ خواهی کرد

نیا باران...........

زمین جای قشنگی نیست

در اینجا مادران فرزندان بالغ در شکم دارند

من از جنس زمینم خوب می دانم

که در اینجا جمعه بازار است

و دیدم عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه می دادند

در اینجا قدر مردم را به زر اندازه می گیرند

در اینجا شعر حافظ را به فال کولیان در به در اندازه می گیرند

نیا باران

نیا باران..
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تــنــهــایــی ایــن نــیــســت کــه هــیــچـکس اطـرافـت نـباشه
ایـن نـیست کـه با کسی دوســت نـباشی! این نــیست که آدمی گـوشــه گـیـر باشی
ایـن نیست که کسی باهـات حـرف نـزنـه
ایـن نـیـست کـه هیچوقت نـتـونی خوشـحـال باشی
این نـیسـت که کـسـی دوسـتـت نداشته باشه
تـنـهـایی ، یـه حـس درونیه
تنهـــــایی یـعـنـی " هیچکــس نمیفهمه حالت بــــده "
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلتنگی عین آتش زیر خاکستر است
گاهی فکر میکنی تمام شده
اما یک دفعه همه ات را آتش میزند
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلـَــــــــــــم،
پُــر از زَخـــــــــــــم هایی ست
که قرار است وقتی بـــــُـــــزرگ شدم
فراموشــشان کــنم...

 

S&M R

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش
هرگز
ندیده بودمت!
لعنت
بر چشمی که
بی موقع باز شود…
 

S&M R

عضو جدید
کاربر ممتاز
یاد گرفتـــه ام

انسان مدرنـــی باشــــم

و هــر بار که
دلتنـــــــگ میشــــوم

بـه جای بغـــــض و اشــــک

تنهـــا به این جملـــه اکتفــا کنـــم کــه

هوای بـــد ایــن روزهــا

آدم را افســــــــرده میکنـد ..!
 

A.8

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه خنده دار است!

شناسنامه
را میگویم!!

دیشب نگاهش کردم ،

صفحه وفاتش سفید بود،

با وجود این که سال هاست مرده ام.....!!!!
....................................نمیخواسم بیام چیزی بگم ولی مجبورم کردی.....
خدانکنه این چه حرفیه.....:razz:
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمی دانم برای چندمین بار است که از خانه بیرون می زنم تا در کوچه - که این روزها دوست داشتنی تر از چهار دیواری ام است- قدم بزنم و شاید - شاید- گریه کنم! فال حافظ را که از دست پسرک می قاپم - نه مثل همیشه با حوصله - تند تند می خوانم ...
نه! بی فایده است ... دلخوشی که دنبالش هستم اینجا هم نیست ....
راه می روم ... اشکهایم می آید ... پیرزنی که هر روز ته کوچه پشت یک وانت آش می فروشد زیر چشمی نگاهم می کند ....
دلم می خواهد با یکی حرف بزنم ... نمی دانم با چه کسی؟
می دانم ...
همه را از این همه حرف خسته کرده ام ...
می دانم بعضی حرفها در این زمان گفتنشان بی فایده ترین کار است
می دانم ...
بسیار خسته ام ...
بار تحمیل بر دوش ...
جاده های نا تمام در راه ...
به قول شاعر: " نه پای رفتن - دارم - و نه تاب ماندگاری" ...
من از تمام این شهر یک سقف می خواستم تا سازم را بنوازم و گاهی چیزکی بنویسم و دلخوشک دستی برافشانم ...
من از تمام این شهر دل خوشی بودم که هنوز نساخته نابودش کردند
....من در این شهر دیدم که مرا هر کس هر جا که توانست فروخت ...
من در این شهر ...
بگذار نگویم چه ها دیدم ...
چه ها شنیدم ...
...
شاید فردا زیر نگاه پیرزن آش فروش لبخند بزنم!
 
بالا