نه تو می مانی و نه اندوه
ونه هیچیک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم میگذرد، آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند. به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
گاهــــــی دلم برای خودم تنگ ميشود
گاهــــــی دلم برای باورهای گذشته ام تنگ ميشود
گاهـــــی دلم برای پاكيهای كودكانه ی قلبم ميگيرد
گاهــــــی دلم از رهگذرانی كه در اين مسيـر بی انتها آمدند و رفتند ، خسته ميشود
گاهــــــی دلم از راهزنانی كه ناغافل دلم را ميشكنند میگیرد
... گاهــــــی آرزو ميكنم ای كاش
دلــــــی نبود تا تنگ شود
تا خسته شود
تا بشكند ...!!!
مسعودم
تنهـا یک حرف مرا آزار میدهـد ...حتی یک کلمـه هم نمیشـود ! تنهـا یک حرف مرا هر روز غمگـین تر میکنـد ... تنهـا ... همان یک "ن" که در ابتدای "بودنـت" نشسته است !
عاشق که باشی
برای گفتن حرفهایت
احتیاج به هیچ کلمه ایی نیست.
از نگاه معشوقت،
از سکوتش،
از نفس هایش،
از صدای طپش قلبش،
همه ی حرف های نگفته اش را میخوانی...
این است جادوی تمام دنیای معشوقت بودن
من بودم ،
تو بودی ،
خدا بود ،
تو رفتی ،...
من گم شدم ،....
خدا بود ،....
تو نیامدی ؛
من ماندم ،
اما خدا همچنان بود ،..
خدایا ، در آن همه بودن حواست پرت چه بود ؟
عاشق که باشی
برای گفتن حرفهایت
احتیاج به هیچ کلمه ایی نیست.
از نگاه معشوقت،
از سکوتش،
از نفس هایش،
از صدای طپش قلبش،
همه ی حرف های نگفته اش را میخوانی...
باران مي بارد امشب
دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته
ره مي سپارد امشب
در نگاهت، مانده چشمم
شايد از فکر سفربرگردي امشب
از تو دارم، يادگاري
سردي اين بوسه را پيوسته بر لب
قطره قطره اشک چشمم
ميچکد با نم نم باران به دامن
بسته اي بار سفر را
با تو اي عاشق ترين بد کرده ام من
رنگ چشمت رنگ دريا
سينه ي من دشت غم ها
يادم آيد زير باران
با تو بودم با تو تنها
زير باران با تو بودن
زير باران با تو تنها
باران مي بارد امشب
دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته
ره مي سپارد امشب
اين کلام آخرينت
برده ميل زندگي را از سر من
گفته اي شايد بيايي
از سفر اما نميشه باور من
رفتنت را کرده باور
التماسم را ببين در اين نگاهم
زير باران گريه کردم
بلکه باران شويد از جانم گناهم
اين کلام آخرينت
برده ميل زندگي را از سر من
گفته اي شايد بيايي
از سفر اما نميشه باور من