تجلی گه خود کرد خدا دیده ی مارا
در این دیده در آیید و ببینید خدارا
ای که با سلسله ی زلف دراز آمده ای .............. خبرت باد که دیوانه نواز آمده ای
تجلی گه خود کرد خدا دیده ی مارا
در این دیده در آیید و ببینید خدارا
یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد.....................یا کام دل از شاهد مقصود برآیدای که با سلسله ی زلف دراز آمده ای .............. خبرت باد که دیوانه نواز آمده ای
یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد.....................یا کام دل از شاهد مقصود برآید
نه مجنونم که دل بردارم از دوست ........ مده گر عاقلی بیهوده پندمدلها بربودند و برفتند سواران
ما پای به گل در شده زین اشک چو باران
نه مجنونم که دل بردارم از دوست ........ مده گر عاقلی بیهوده پندم
مهری نه بر زبانت و مهری نه بر دلت
ما ز بالاییم و بالا می رویم
ما ز دریاییم و دریا می رویم
مهری نه بر زبانت و مهری نه بر دلت بی شرم کودکی ز دبستان کیستی چون شانهٔ سر است گل آلود پای دل جویای آنکه آینهٔ جان کیستی
یک جهان بر هم زدم وز جمله بگزیدم تو را
من چه می کردم به عالم گر نمی دیدم تو را
آسمانی شدن از خاک بریدن میخواست ................. بی سبب نیست که فواره فروریختنی است
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار ......... که توسنی چو فلک رام تازیانه ی توست
مبر ظن کز سرم سودای عشقت ......... رود تا در وجودم استخوان هستتا به کنار بودیم بود به جان قرار دل............... رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیدهام
مبر ظن کز سرم سودای عشقت ......... رود تا در وجودم استخوان هست
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع ............. تا تحمل کند آن روز که محمل برودتو خود چه آب و گلی کاب زندگی هردم ............. ز شرم چشمه نوش تو آب میگردد
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع ............. تا تحمل کند آن روز که محمل برود
دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم ............ با آن همه افتادگی بر روی او عاشق شدمدامن شادی چو غم آسان نمی آید به دست............. پسته را خون می شود دل تا لبی خندان کند
متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد یک جهان ... حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردن است
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را ........ دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون .......... کجا به کوی طریقت سفر توانی کرد
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را ........ دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
دلی در سینه دارم آتش افروز ...... در آن سینه یکی ساز و یکی سوز
آن را که غمی چون غم ما نیست چه داند .............. کز شوق تو اش دیده چه شب ها گذراند
دلی در سینه دارم آتش افروز ...... در آن سینه یکی ساز و یکی سوز
دوش دیدم ک ملائک در میخانه زدند ...... گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
زمن نگارم خبر ندارد ............... به حال زارم نظر ندارد
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس ................ کجاست دیر مغان و شراب ناب کجاستدوش دیدم ک ملائک در میخانه زدند ...... گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
تا بوده چشم عاشق در راه یار بوده ..... بی آنکه وعده باشد در انتظار بودهدلم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس ................ کجاست دیر مغان و شراب ناب کجاست
هرآینه لب شیرین جواب تلخ دهد ............ چنان که صاحب نوشند ضارب نیشندتا بوده چشم عاشق در راه یار بوده ..... بی آنکه وعده باشد در انتظار بوده
هرآینه لب شیرین جواب تلخ دهد ............ چنان که صاحب نوشند ضارب نیشند
دلا تا کی درین زندان فریب این و آن بینی // یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد ............ به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ....... بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟در چرخ کن چو عیسی زین جا رخ طلب را
و آنجا درست گردان پیوند ابن و اب را
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند ........... آیا بود که گوشه ی چشمی به ما کنندآمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ....... بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |