من از اهالی عشقم، نه از حوالی جبر
خطاست این که تو در اختیار من باشی
یارب آیینه حسن تو چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تاثیر نبود
من از اهالی عشقم، نه از حوالی جبر
خطاست این که تو در اختیار من باشی
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجایارب آیینه حسن تو چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تاثیر نبود
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا
با خط بد نوشته گردش به راست ممنوع!
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کردتشویش وقت پیر مغان می دهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر می کنند
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
دهقان قضا بسی چو ما کِشت و دِرود
غم خوردن بیهوده نمیدارد سود
پر کن قدح می به کفم درنه زود
تا باز خورم که بودنیها همه بود
در زمین مردمان ،خانه مکن>>><<<کار خود کن ،کار بیگانه مکن
دهقان قضا بسی چو ما کِشت و دِرود
غم خوردن بیهوده نمیدارد سود
پر کن قدح می به کفم درنه زود
تا باز خورم که بودنیها همه بود
در زمین مردمان ،خانه مکن>>><<<کار خود کن ،کار بیگانه مکن
سرگذشت شب هجران تو گفتم با شمع>>><<<آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کردنقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
سرگذشت شب هجران تو گفتم با شمع>>><<<آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد
درد عشقی کشیده ام که مپرس ........... زهر هجری چشیده ام که مپرسدر خم زلف تو آویخت دل از چاه ز نخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
ساقیا برخیز و در ده جام را>>><<<خاک بر سر کن غم ایام رادرد عشقی کشیده ام که مپرس ........... زهر هجری چشیده ام که مپرس
آسمان بار امانت نتوانست کشیدساقیا برخیز و در ده جام را>>><<<خاک بر سر کن غم ایام را
آسمان بار امانت نتوانست کشید
زنگ زد باربری گفت تریلی بفرست
تو که طبع شعر داری شرّ و ور گفتن چه سود ....... شعر پرمایه بگو تا بشکند قلب حسودآسمان بار امانت نتوانست کشید
زنگ زد باربری گفت تریلی بفرست
لب بگشا که شد جهان تشنه لبي به راه توتوئی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا.....................که نیست زتو درروی افتاب خجل
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند ... چون به خلوت می روند ان کار دیگر می کنندلب بگشا که شد جهان تشنه لبي به راه تو
رخ بنما که عالم است منتظر نگاه تو
تو که طبع شعر داری شرّ و ور گفتن چه سود ....... شعر پرمایه بگو تا بشکند قلب حسود
تقدیم به شما دوست شاعرم
در طریقت رنجش خاطر نباشد مِی بیار ........... هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفتدرویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
.
.
.
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
تلخ با تلخان ،یقین ملحق شود>>><<<کی دَمِ باطل،قرین حق شود؟در طریقت رنجش خاطر نباشد مِی بیار ........... هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد // عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زددوش دیدم که ملائک در میخانه زدند/گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد // عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد...حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
دانی که چرا سر نهان با تونگویم؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
یارم چو قدح به دست گیرد ............ بازار بتان شکست گیرد
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سروسامان که مپرس
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |