سوی من لب چه می گزی که مگوی ............. لب لعلی گزیده ام که مپرس
سالها با بار پیری خم شدم در جستجویش ...... تا بچاه گور هم رفتم ، نشد پیدا جوانی
سوی من لب چه می گزی که مگوی ............. لب لعلی گزیده ام که مپرس
یاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکردسالها با بار پیری خم شدم در جستجویش ...... تا بچاه گور هم رفتم ، نشد پیدا جوانی
دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست ..... امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانتیاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریستدل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست ..... امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشمیاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
ما دانه نخورده طعمه ی دام شدیمما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون
او به مقصد ها رسید و ما هنوز آواره ایم
میروم اما نمی پرسم ز خویشما دانه نخورده طعمه ی دام شدیم
ناکرده گنه دیدی چه بدنام شدیم؟!
تن آدمی شریف است به جان آدمیتمیروم اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا منزل کجا مقصود چیست
بوسه میبخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست؟
تو با من باش و بگذار عالمی از من جدا گرددتن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت!
دل می رود زدستم صاحب دلان خداراتو با من باش و بگذار عالمی از من جدا گردد
چو یکدم با تو بنشینم دل از هر غم رها گردد
ای آفتاب آهسته تر بر بام قصرش زن قدمدل می رود زدستم صاحب دلان خدارا
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا!
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکردای آفتاب آهسته تر بر بام قصرش زن قدم
ترسم صدای سایه ات خوابست بیدارش کند
دلم تا عشق باز آمد در او جز غم نمی بینمدیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد!
منم چون شاخ تشنه در بهاراندلم تا عشق باز آمد در او جز غم نمی بینم
دل بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یارمنم چون شاخ تشنه در بهاران
تویی همچون هوای ابر و باران!
مگو شعر تو سر تا پا گنه بودنیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
شب خوبی داشته باشین.
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده!
همچنین.
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشدهر کو به همه عمرش سودای گلی بودست//داند که چرا بلبل دیوانه همیباشد
نازی که ز لبخند گل یاس هویداستدردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد را دوا کن
تو را با غیر می بینم، صدایم در نمی آیدنازی که ز لبخند گل یاس هویداست
زیبایی عشق است که در چشم تو پیداست!
دیده در راهت نهم دردانه بارانت کنمتو را با غیر می بینم، صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
ما ز یاران چشم یاری داشتیمدیده در راهت نهم دردانه بارانت کنم
چهره ی زیبا نما تا جان به قربانت کنم!
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خداییما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
یک نفر آمد صدایم کرد و رفتملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام رهنمایی!
ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شومیک نفر آمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم، رهایم کرد و رفت
مُردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوزترسم ای مرگ نیایی و تو من پیر شوم
آنقدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم!
زلفت چو افشان می کنیمُردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز
رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم همزلفت چو افشان می کنی
ما را پریشان می کنی
آخر من از گیسوی تو
خود را بیاویزم به دار!
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدمرفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم
وزین خویشان نامحرم مرا بیگانگی باید
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |