دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد ؟
چون بشد دلبر و با یار وفا دار چه کرد؟...
دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع
ای سر زلف تو مجموع پریشانیها
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد ؟
چون بشد دلبر و با یار وفا دار چه کرد؟...
دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمعای سر زلف تو مجموع پریشانیها
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
یاری که به من نامه نوشتست، هلالی
عیسی*ست، شفانامه به ایوب نوشتست
تامل کنان در خطا و ثواب
به از ژاژ خایان حاظر جواب
سعدی
باز این خط خوب و رقم تازه بلایی*ست
این تازه رقم را چه بلا خوب نوشتست
بر نامه سیاهی طلبد آیت رحمت
ما طالب آنیم که مطلوب نوشتست
تبسم تو تجسم تمام خوبی هاست
لختی بخند لبخند گل زیباست
تو به هر جا که روی سنبل پر چین بر دوش
خاک مشکین شود و مشک به خروار بود
زین تطاول که دل از طرهٔ طرار تو دید
گر بدادش برسد شاه سزاوار بود
ما را گلی از روی تو چیدن نگذارنددر وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
ما را گلی از روی تو چیدن نگذارند
چیدن چه خیال است که دیدن نگذارند
دیر جوشی تو در بوتهی هجرانم سوخت
ساختم اینهمه تا وارهم از نامیها
آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشتاز پی آن را که شب پردهٔ راز من است
خواهم کز دود دل پرده کنم روز را
تا غنچه به باغ از دهن تنگ تو دم زدآتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت
عمر بی حاصل ما این همه افسانه نداشت
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشامآتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت
عمر بی حاصل ما این همه افسانه نداشت
تا غنچه به باغ از دهن تنگ تو دم زد
عطار صبا مشک ختن در دهنش کرد
تا گل به هواخواهی روی تو درآمد
نقاش چمن صاحب وجه حسنش کرد
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار
دیر جوشی تو در بوتهی هجرانم سوخت
روز روشن ندهد کاش فلک جمعی را
کز مه روی تو شمعی به شب تار آرند
کشتگان تو کجا زندگی از سر گیرند
که نه بر تربتشان مژدهٔ دیدار آرند
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیاردیر جوشی تو در بوتهی هجرانم سوخت
ساختم اینهمه تا وارهم از نامیها
آنان که در محبت او سنگ می خورنددیر جوشی تو در بوتهی هجرانم سوخت
ساختم اینهمه تا وارهم از نامیها
رخ زردم نشود سرخ فروغی از عشقای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
دگر روز باز اتفاق اوفتادرخ زردم نشود سرخ فروغی از عشق
مگر آن دم ز خم بادهٔ رنگین آرند
درین در گه که گه گه که که و که که شود ناگهدگر روز باز اتفاق اوفتاد
که روزی رسان قوت روزش بداد
در مردن آن شمع برافروخته ما رادگر روز باز اتفاق اوفتاد
که روزی رسان قوت روزش بداد
همت طلب از باطن پیران سحرخیزدرین در گه که گه گه که که و که که شود ناگه
مشو غره به امروزت که فردا نایی آگه
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
در این زمانه بی های و هوی لال پرستدر مردن آن شمع برافروخته ما را
الا نفس شعله*فشان هیچ ندادند
تیری به نشان دل ما هیچ نینداخت
انصاف بدان سخت کمان هیچ ندادند
شب وصل است و طی شد نامه هجردیوانه دلی خفته در این خلوت خاموش
او زاده ی غم بود زغم های جهان گشت فراموش
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست
حافظ
کدام دیده به روی تو باز شد همه عمرتویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |