mahdi.mechanic
عضو جدید
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی /////////////// تا راهرو نباشی کی راهبر شوی .
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم////////////////////دولت صحبت آن مونس جان مارا بس
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی /////////////// تا راهرو نباشی کی راهبر شوی .
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم////////////////////دولت صحبت آن مونس جان مارا بس
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت
تا خار غم عشقت آویخته بر دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان ها
ایدل بساز عرش اگر گوش می کنی ..... از ساکنان فرش فراموش می کنی
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
پیوسته مرا کنج خرابات مقام است
توانا بود هر که دانا بود....................ز دانش دل پیر برنا بود
دل به رقبت می سپارد جان به چشم مست یار
گر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند/////////////////////////پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
در لب تشنه ی ما بین و مدار آب دریغ
بر سر کشته ی خویش آی و ز خاکش برگیر
روشنی طلعت تو ماه ندارد.......................پیش تو گل رونق گیاره ندارد
درونم خون شد از نادیدن دوست
الا تعساٌ لایام الفراق
قیمت در نه از صدف باشد...................تیر را قیمت از هدف باشد
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
مـن آزادی نمی خـواهم، کـه بـا یـوسف بـزندانـم
در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می کنی
می جوش می زند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می کنی
یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است می بارد فراوانی بس است
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن * سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن * سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم //هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
ما در درون سینه هوای نهفته ایم......................بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
امضا دو چشم خیس و دلی در هوایتان// دیوانه ای که لک زده قلبش برایتان
امضا دو چشم خیس و دلی در هوایتان// دیوانه ای که لک زده قلبش برایتان
نامم ز کارخانه عشاق کم باد.................گر جز محبت تو بود شغل دیگرم
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
در این غوغا که کس کس را نپرسد.....من از پیر مغان منت پذیرم
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد مي دارد كه بربنديد محمل ها
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی............دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |