درون دل به غیر از یار و فکر یار کی گنجد
خیال روی او اینجا در او اغیار کی گنجد
- وحشی بافقی
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند
- هوشنگ ابتهاج
ه. الف سایه
دل نازك به نگاه كجي آزرده شود
خار در ديده چو افتاد ، كم از سوزن نيست
![]()
تا تونای دفع غم از خاطری غمناک کن
در جهانن گریاندن آسان است اشکی پاک کن
درخت میوه مقصود از آن بلندترستنفس در سینه ساکت شو که اینک یار می آید
طبیب بی مروت بر سر بیـــــــــــــمار می آیـــــد
سحر برخیز و کوه و بیستون را آب و جــــارو کن
که شیرین بر سر جان کندن فرهاد می آیــــــــد
![]()
درخت میوه مقصود از آن بلندترست
که دست قدرت کوتاه ما بر او یازد
مسلمش نبود عشق یار آتشروی
مگر کسی که چو پروانه سوزد و سازد
دلا طمع مبر از لطف بی نهایت دوست
چو لاف عشق زدی سربباز چابک و چست
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتندد فسانه ای و در خواب شدند
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را
ای کاش آن شب دست در مویش نمی بـرد
زلـفش که آمــــد روی پـیـشـانی دلم رفــــت
دیگـر دلـم ــ رخت سفیدم ــ نـیـست در بـنـد
دیـروز طـوفـان شد، چه طـوفـانی... دلم رفت ..!
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
[FONT="] یک نفر مثل پـــــری یک دو نظر آمد و رفت[/FONT]تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی
یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلست
بامدادان روی او دیدن صباح مقبلست
یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلست
بامدادان روی او دیدن صباح مقبلست
تو که گندم، تو که حوا، تو که شیطان منی
تو که ویران من بی خبر از خود شده ای
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
تا رفت مرا از نظر آن چسم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت
تو که قصد جدائی کرده بودی
خیال بی وفائی کرده بودی
چرا با این دل خوش باور من
زمانی آشنائی کرده بودی . . .
یک لحظه شدم از دل خود غافل و ناگاه
چون رود به دریا زد و چون موج خطر کرد
دلی که بسته زنجیر زلف یاری نیست
به پیش اهل نظر هیچش اعتباری نیست
سری که نیست در او کارگاه سودائی
به کارخانه عیشش سری و کاری نیست
- عبید زاکانی
تا این برادران ریاکار زنده اند
این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند
یعقوب درَد می کشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ناجور می شود
در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست
چنان رسد که امان از میان کران گیرد
درود برشما تابعد...
در جام فلک باده بی دردسری نیست
تا ما به تمنا لب خاموش گشاییم
در دامن این بحر فروزان گوهری نیست
چون موج به امید که آغوش گشاییم؟
![]()
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |