sorena-2500
عضو جدید
تو مپندار که خاموشی منمهتسب مستی به ره دیدو گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
هست برهان فراموشی من
تو مپندار که خاموشی منمهتسب مستی به ره دیدو گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
نی حدیث راه پر خون میکندتو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
نی حدیث راه پر خون میکند
قصه های عشق مجنون میکند
در بهار زندگی احساس پیری میکنمدر غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
در بهار زندگی احساس پیری میکنم
با همه آزادگی فکر اسیری میکم
مه من نقاب بگشا ز جمال کبرياييکه بتان فرو گذارند اساس خودنمايي
ما سریر سلطنت در بینوایی یافتیم
لذت رندی ز ترک پارسایی یافتیم
[FONT="]ای دیریافته با تو سخن میگویم[/FONT][FONT="][/FONT]آه ای خدایم بشنو صدایم
گلویم مانده از فریاد و فریاد
ندارد کز غم مرگ صدا را
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست
احمد شاملو
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شدتا چو بر تو عیب تو آید گران
نبودت پروای عیب دیگران
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
یا رب این نو گل خندان که سپردی به منمشدستی درون سینه ی من می ریخت
سرب سکوت و دانه ی خاموشی
من خسته زین کشاکش دردآلود
رفتم به سوی شهر فراموشی...
یا رب این نو گل خندان که سپردی به منمش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
یارب تو مرا به نفس طناز مده.................با هرچه به جزتوست مرا ساز ندهنه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبان اند و تو در میان جانی
هر دم از این باغ بری میرسد
تازه تر از تازه تری میرسد
دوش می آمدو رخساره بر افروخته بود
تا به کی باز دل غم زده ای سوخته بود
ما را همه شب نمیبرد خوابدستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
ما را همه شب نمیبرد خواب
ای خفته روزگار در یاب
در بادیه تشنگان بمردند
وز حله به کوفه میرود آب
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده ست از انتظار تو دوشم
ما می زدگان از دل و جان تا به جهان هستیم پیمانه به دستیم
با اهل وفا صدق و صفا ما به خدا هرگز پیمان نشکستیم
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را
آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوييم که ني، ني شکنم شکر برم
آمده ام چو عقل و جان از همه ديده ها نهان
تا سوي جان و ديدگان مشعله نظر برم
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دلا تا کی در این زندان فریب اینو آن بینی؟
یاری اندر کس نمی بینیم ، یاران را چه شد ؟
دوستی کي آخر آمد ؟ دوستداران را چه شد ؟
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه ی کیستدلا تا کی در این زندان فریب اینو آن بینی؟
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه ی کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه ی کیست
تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو
هزار تلخ بگویی، هنوز شیرینی
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |