مکن کاری که بر پا سنگت آیه
جهان با این فراخی تنگت ایه
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند
تو را از نامه خواندن ننگت ایه
هرگز مبرید نام عاشق
تا دفتر عشق برنخوانید
آب رخ عاشقان مریزید
تا آب ز چشم خود نرانید...
مکن کاری که بر پا سنگت آیه
جهان با این فراخی تنگت ایه
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند
تو را از نامه خواندن ننگت ایه
هرگز مبرید نام عاشق
تا دفتر عشق برنخوانید
آب رخ عاشقان مریزید
تا آب ز چشم خود نرانید...
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ با هیچ مپیچ
چو شیرینی از من به در میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود...
معذرت تشکرام تمومید...شبت بخیر عزیزم:*
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد امد
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحــیِ مــیِ نـاب و سـفیـنـهِ غـزل اسـت
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته روددر بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
دل از بی مرادی به فکرت مسوز>>><<<شب آبستن است ای برادر به روزرهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود
رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود
دل از بی مرادی به فکرت مسوز>>><<<شب آبستن است ای برادر به روز
تا در این آب و گلی کار کلوخ اندازی ست>>><<<گفت و گو جمله کلوخ است ویقین دل شکن استزندگی زیباست ای زیبا پسند
زیبه اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست آن بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت
[FONT="]تو كه خود خال لبی از چه گرفتار شدی[/FONT][FONT="]تا در این آب و گلی کار کلوخ اندازی ست>>><<<گفت و گو جمله کلوخ است ویقین دل شکن است
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبینتو كه خود خال لبی از چه گرفتار شدی
تو طبيب همه ای از چه تو بيمار شدی
تو كه فارغ شده بودی ز همه كان و مكان
دار منصور بريدی همه تن دار شدی
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین
دُر یکتای که و گوهر یک دانه کیست
تا با غم عشق تو مرا کار افتادترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کین ره که تو میروی به ترکستان است
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود، هم در غم عشق
اما نه چنین زار که اینبار افتاد
مرا کیفیت چشم تو کافیستدستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
مرا کیفیت چشم تو کافیست
ریاضت کش به بادامی بسازد
ندارم ظرف می دل را بگوئید
سفالی بشکند جامی بسازد
قناعت بیش ازاین نبود که عمری
بجامی دردی آشامی بسازد
چو من مرغی نکرده صید ایام
مگر کز زلف او دامی بسازد
دعا گو قحط شو طالب حریفی است
که ایامی بدشنامی بسازد
زندگی بی عشق اگر باشد لبی بی خنده استدل در پی عشق دلبران است هنوز
وزعمر گذشته در گمان است هنوز
زندگی بی عشق اگر باشد لبی بی خنده است
بر لبی بی خنده باید جای خندیدن گریست
من نديدم سلامتي ز خسانتا دل ز مراعات جهان برکندم
صد نعمت را به منتی نپسندم
هر چند که نو آمدهام از سر ذوق
بر کهنه جهان چون گل نو میخندم
من نديدم سلامتي ز خسان
گر تو دیدی سلام من برسان!
حکیم سنایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی ایمان
یارم چو قده به دست گیردنقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت
تو زیبایی بنام ایزد چرا باید که بربندی
دل مستمندم ای جان به لبت نیاز داردیارم چو قده به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
دوش مرا حال خوشی دست داددل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه مارا عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
در این چمن که ز پیری خمیده شد کمرم>>><<<زشاخ های بقا بعد از این چه بهره برمتوان نان خورد اگر دندان نباشد
مصیبت آن بود که نان نباشد
در این چمن که ز پیری خمیده شد کمرم>>><<<زشاخ های بقا بعد از این چه بهره برم
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغمی روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم تا كه در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ نگاه
شستشویش دهم از لكه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید حال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نكند باد وصال
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |