دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانماشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانماشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
مقام اصلی ما گوشه خرابات است خداش خیر دهاد آنکه این عمارت کرد
دامن شادی چو غم آسان نمی آید به دست
پسته را خون می شود دل تا لبی خندان کند
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرددر این سرای بی کسی کسی به در نمیزند به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فرو گذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکستدستم شکند که بی نمک بود
من بر دل خود نگاه کردم
او خنده به ساده لوحیم زد
من در غمش اشک و اه کردم
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود رادستم شکند که بی نمک بود
من بر دل خود نگاه کردم
او خنده به ساده لوحیم زد
من در غمش اشک و اه کردم
آسمان بوي اجابت مي دهدمن آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز ناهنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر نه پایی داشتم در گل
به دست خویشتن کردم چنین بی دست و پا خود را
تو عاشقان مسلّم ندیده ای سعدی ............................ که تیغ بر کف و سربنده دار در پیش اندآسمان بوي اجابت مي دهد
بس که قنديل دعا آويخته است
تو عاشقان مسلّم ندیده ای سعدی ............................ که تیغ بر کف و سربنده دار در پیش اند
تو را که هرچه مراد است در جهان داری ............................. چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داریدل تنگم و جز روی خوشت در نظرم نیست
در گیتی و افلاک به جز تو قمرم نیست
با عشق تو شب را به سحر گاه رسانم
بی لذت دیدار تو شب را سحرم نیست
یار با ماست چه حاجت كه زیادت طلبیمتو را که هرچه مراد است در جهان داری ............................. چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
سوی من لب چه می گزی که مگوی ............................. لب لعلی گزیده ام که مپرسیار با ماست چه حاجت كه زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
سبک باران به شور آیند از هر حرف بی مغزیسوی من لب چه می گزی که مگوی ............................. لب لعلی گزیده ام که مپرس
آدمی را آدمیت لازم است .......................... طالب حق را حقیقت لازم استسبک باران به شور آیند از هر حرف بی مغزی
به فریاد آورد اندک نسیمی هر نیستان را
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن استآدمی را آدمیت لازم است .......................... طالب حق را حقیقت لازم است
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن ........................ که ندارد دل من طاقت هجران دیدنتا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو
این چه نگاه کردن است
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن ........................ که ندارد دل من طاقت هجران دیدن
بسیار زیبا بود.ممنون.ولی مشاعره ی سنتی بهتره تا شعر سپید و شعر نونور از خواب پرید!
آسمان ابری شد!
دخترک
شمع به دست
می چرخد لابه لای تاریکی شب
تا بیابد عشقی...
که نماند تنها
افسوس..
او نمیداند!
عشق ناب مرده است:
کف دست مجنون..
زیر اشک لیلی..
بین فریادهای
تیشه ی فرهاد..
اما تو بدان ای دوست..
عشق ناب مرده است...!
یـکـی شـکـسـتـه نـوازی کـن ای نسیم عنایتتو را افسون چشمانم ز ره برده است
می دانم
چرا بیهوده می کوشی؟
حس کردم شاید منظور روش مشاعره سبسیار زیبا بود.ممنون.ولی مشاعره ی سنتی بهتره تا شعر سپید و شعر نو
تیشه ی فرهاد و کوه بیستون ............................... قلب شیرین است و پیکان اندرون
فی البداهه از خودم و تقدیم به شما
نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شدبسیار زیبا بود.ممنون.ولی مشاعره ی سنتی بهتره تا شعر سپید و شعر نو
تیشه ی فرهاد و کوه بیستون ............................... قلب شیرین است و پیکان اندرون
فی البداهه از خودم و تقدیم به شما
خواهش می کنم دوست خوبمحس کردم شاید منظور روش مشاعره س
که مشاعره به روش سنتی انجام بشه
به روی چشم
ممنون از شعر زیباتون
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع ............................. تا تحمل کند آن روز که محمل برودنعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد
دل من ای دل ديوانه من ، كه می سوزی از اين بيگانگی هادلی از سنگ بباید به سر راه وداع ............................. تا تحمل کند آن روز که محمل برود
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |