من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود رادستم شکند که بی نمک بود
من بر دل خود نگاه کردم
او خنده به ساده لوحیم زد
من در غمش اشک و اه کردم
به یک پرواز ناهنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر نه پایی داشتم در گل
به دست خویشتن کردم چنین بی دست و پا خود را