مشاعرۀ سنّتی

sshhiimmaa

عضو جدید
دلم سوزد به سرگرداني ماه
كه شب تا صبح پويد اين همه راه
سحر خواهد در اميزد به خورشيد
نداند چون كند با بخت كوتاه
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر کس به طریقی دل ما میشگند
بیگانه جدا دوست جدا می شگند
بیگانه اگر می شکند دردی نیست
از دوست بپرسید چرا می شگند
 

sshhiimmaa

عضو جدید
درختي خشك را مانم به صحرا
كه عمري سر كند تنهاي تنها
نه باراني كه آرد برگ و باري
نه برقي تا بسوزد هستيش را
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست میدارمت
 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو مگر بر لب آبي به هوس بنشيني

ورنه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني

به خدايي كه تويي بنده بگزيده ي او

كه بر اين چاكر ديرينه كسي نگزيني


 

taba

عضو جدید
ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه
هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه
 

sshhiimmaa

عضو جدید
ملك در سجده آدم زمين بوس تو نيت كرد
كه در حسن تو لطفي ديد بيش از حد انساني
 

k1soft

عضو جدید
یازده

یازده

یازده

نه اینکه بی تو نخندم
نه
اما به خدا تمام این خنده های خام بی خیال
به یک تبسم کوتاه دیدار چهارشنبه ها نمی ارزند
به تبسم ساعت نه صبح
یا دقیقتر بگویم
نه وبیست دقیقه ی صبح
حالا اگر بانگ بیست و بهانه ی ساعت در ازدحام واژه و وزن موازی ترانه نمی گنجد
گناهش به گردن تو
که من و این دل درمانده را
چشم در راه طنین تبسم می گذاشتی
حالا هنوز
نه صبح چهارشنبه ها که می شود
کنار خیال خالی اتاقک تلفن می ایستم
دل به دامنه ی رویا می دهم
و تو را می بینم
که با لباسی به رنگ بنفشه های بنفش
به سمت پسکوچه های پرسه و پروانه می روی
نه اینکه بی تو نخندم
نه
اما به نیامدن همیشه ی نگاهت قسم
تمام خطوط این خنده های خواب آلود
با رگبار گریه های شبانه
از رخساره ی خسته و خیسم
پک می شوند
 

farzad4u

عضو جدید
ده

حالا
از تمامی قصه ، تنها
قاب عکسی مانده ست
که شباهتی عجیب به دختری از تبار ترانه دارد
حالا باران که می اید
خک این دختر خالی
هنوز بوی عشق و عود و عسل می دهد
حالا مدام از پی نشانی تو
فنجان های قهوه را دوره می کنم
مدام این چشم بی قرار را
با بغض و بهانه ی باران آشنا می کنم
مدام این دل درمانده را
با باور برودت عشق
آشتی می دهم
باید این ساده بداند
بانوی برفی بیداری ها
دیگر به خانه ی خواب و خاطره باز نخواهد گشت

:que:
 

hamid_61

عضو جدید
در آن شب های طوفانی که عالم زیرو رو می شد

نهانی شب چراغ عشق را در سینه پروردم

درآی ای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی

که از هر ذره ی دل آفتابی بر تو گستردم

چه غم دارد زخاموشی درون شعله پروردم

که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم
 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز



يار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم

تو شدي مادر و من با همه پيري پسرم

تو جگر گوشه هم از شير بريدي و هنوز

من بيچاره همان عاشق خونين جگرم

(شهريار)

 

faezeh-j

عضو جدید
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
.....بقیشو بلد نیستم:cry:

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم,
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم.
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم,
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم:smile:
 

leanthinker

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبی در خواب دیدم شاعرانه
که مادر شوهرم رفت از زمانه:D:biggrin:
این یه شعریه که خودم گفتم :D


هزیان دیده ای در آن زمانه!
نخور هنگام خوابت هندوانه!!!
که مادر شوهر خوب و جوانت
بباشد عمر نیکش جاودانه!!!

اینم در جواب شعرت بوق بوق جان
با شاعرا کل کل نکن! میزنم تو کار فردوسی ها!!:w15:
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه مشاعره 109
Fo.Roo.GH مشاعرۀ شاعران مشاعره 11

Similar threads

بالا