من همان به که از او نیک نگه دارم دلمن كه با دريا تلاطم كرده ام
راه ساحل را چرا گم كرده ام
که بد و خوب ندیدست و ندارد نگهش
من همان به که از او نیک نگه دارم دلمن كه با دريا تلاطم كرده ام
راه ساحل را چرا گم كرده ام
من همان به که از او نیک نگه دارم دل
که بد و خوب ندیدست و ندارد نگهش
شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما
ناچار گفتنی ست تمامی ماجرا
افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدستیا دیده و بعد از تو به رویی نگریدست
تو درخت خوب منظر همه میوه ای ولیکنتا خرمن آز را دلت پیمانه ست
نزدیک تو جز حدیث نان افسانه ست
تو درخت خوب منظر همه میوه ای ولیکن
چه کنم به دست کوته که نمیرسد به سیبت
من نگويم كه كنون با كه نشين و چه بنوش
كه تو خود داني اگر زيرك و عاقل باشي
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
دور از تو هر شب تا سحر، گریان چو شمعِ محفلمدر صفحه دلم تو نوشتی صبور باش
قلبم غبار دارد و معنا نمی شود
بی تو شکست پنجره رو به آسمان
غم در حریم آبی دل جا نمی شود
دور از تو هر شب تا سحر، گریان چو شمعِ محفلم
تا خود چه باشد حاصلی ، از گریۀ بی حاصلم
آتش حسرت از آن برق نگاه
بر دل محرم و بيگانه مريز
من صراحي نيم اي سا قي عشق
خون من بر در ميخانه مريز
من و اين همه شيدايي دارم زلب زجامي
در دست تو اي ساقي پيمانه چنين بايد
در چشم بي فروغ من از رنج انتظاردر صحبت حق خموش ميبايد بود
بيچشم و زبان و گوش ميبايد بود
در چشم بي فروغ من از رنج انتظار
غير از نگاه مانده به راهي نمانده است
تا بود اشکِ روان،از آتشِ غم باک نیستدر چشم بي فروغ من از رنج انتظار
غير از نگاه مانده به راهي نمانده است
تو در بزم من اين آوازه مستي به خود بستيتا بود اشکِ روان،از آتشِ غم باک نیست
برق اگر سوزد چمن را ،جویبار آسوده است
ماییم که در پایِ تو ،چون خاکِ رهیمتو در بزم من اين آوازه مستي به خود بستي
تو رسوا نيستي من جام رسوا آفرين دارم
ماییم که در پایِ تو ،چون خاکِ رهیم
مدهوش و ز دست رفته ، از یک نگهیم
با ما شبی از مهر در آمیز ،که ما
کم عمر تر از ستارۀ صبحگهیم
مخوان حدیثِ رهایی،که الفتی است مرامطاعٌ کریمٌ نبیٌ وصی
جسیمٌ وسیمٌ قسیمٌ نسم
شبي ياد دارم كه چشمم نخفتمخوان حدیثِ رهایی،که الفتی است مرا
به نالۀ سحر و گریۀ شبانۀ خویش
شبي ياد دارم كه چشمم نخفت
شنيدم كه پروانه با شمع گفت
كه من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گريه سوز باري چراست
اشکم ، ولی به پایِ عزیزان چکیده امتو شمع بزم اغیاری و من از آتش غیرت
ز برق آه روشن میکنم کاشانه ی خود را
من سر گشته از اهل سلامت بودماشکم ، ولی به پایِ عزیزان چکیده ام
خارم، ولی به سایۀ گل آرمیده ام
در میانِ اشکِ نومیدی،رهیمن سر گشته از اهل سلامت بودم
دام را هم شكن از طره هندوي تو بود
در میانِ اشکِ نومیدی،رهی
خندم از امیدوایهایِ دل
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |