مشاعرۀ سنّتی

BISEI

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ ، ﺩﻝ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﻏﻢ ، ﻏﻢ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ برمن
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺗﻮ ، ﺗﻮ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﯽ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﻢ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭼﻮ ﺩﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ ، ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﻡ ﺩﻝ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هر صبح و شام قافله ای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می فرستمت

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا می فرستمت

#حافظ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تو مثل سرنوشتی غیر تو با من نخواهد بود
اگر پنهانی از تو بسپرم دور زمین را هم ...

محفلم چون مرغ شب از ناله دل گرم بود
چون شفق از گریۀ خونین شرابی داشتم

شکوه تنها از شب دوشین ندارم کز نخست
بخت ناساز و دل ناکامیابی داشتم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ماجراهایی که با تو زیر باران داشتم
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم

می‌روی اما گریزِ چشم وحشی‌رنگِ تو
راز این انـدوه بی آرام، نتـواند نهفـت
می‌روی خاموش و می‌پیچد به گوش خسته‌ام
آنچه با من لرزش لب های بی‌تابِ تو گفت

هوشنگ_ابتهاج

 

Saeed.bi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می‌روی اما گریزِ چشم وحشی‌رنگِ تو

راز این انـدوه بی آرام، نتـواند نهفـت
می‌روی خاموش و می‌پیچد به گوش خسته‌ام

آنچه با من لرزش لب های بی‌تابِ تو گفت


هوشنگ_ابتهاج


تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود / گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود

چو هر چه می‌رسد از دست اوست فرقی نیست / میان شربت نوشین و تیغ زهرآلود
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود / گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود

چو هر چه می‌رسد از دست اوست فرقی نیست / میان شربت نوشین و تیغ زهرآلود


دل چو خون گردید، بی حاصل بود تدبیرها
کاش پیش از خون شدن دل از تو برمی داشتم

صائب تبریزی
 

traneh.

عضو جدید
کاربر ممتاز
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی




سعدی جاااان من
چرا اینقد تو عشقی سعدی جااان آخه :redface:چرا اینقد دلبرانه شعر گفدی:redface:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یاد تو شب و روز ، قرین دل ماست
سودای دلت ، گوشه نشین دل ماست
از حلقه ی بندگیت ، بیرون نرود
تا نقش حیات ، در نگینِ دل ماست

ابوسعید ابوالخیر

 

Saeed.bi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یاد تو شب و روز ، قرین دل ماست
سودای دلت ، گوشه نشین دل ماست
از حلقه ی بندگیت ، بیرون نرود
تا نقش حیات ، در نگینِ دل ماست

ابوسعید ابوالخیر

تا در طلب دوست همی بشتابم / عمرم به کران رسید و من در خوابم

گیرم که وصال دوست در خواهم یافت / این عمر گذشته را کجا دریابم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا در طلب دوست همی بشتابم / عمرم به کران رسید و من در خوابم

گیرم که وصال دوست در خواهم یافت / این عمر گذشته را کجا دریابم

من بنده آن کسم که بی ماش خوشست
جفت غم آن کسم که تنهاش خوشست
گویند وفای او چه لذت دارد
زآنم خبری نیست جفاهاش خوشست

مولانا

 

Saeed.bi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من بنده آن کسم که بی ماش خوشست

جفت غم آن کسم که تنهاش خوشست

گویند وفای او چه لذت دارد

زآنم خبری نیست جفاهاش خوشست


مولانا

تا به شکار رفته‌ای گشته دلم شکار غم / هست مرا ازین سپس طیش فزون و عیش کم
گر نه ز محنت زمان شاه شود مرا ضمان / نیست ز بختم این گمان کاو برهاندم ز غم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا به شکار رفته‌ای گشته دلم شکار غم / هست مرا ازین سپس طیش فزون و عیش کم
گر نه ز محنت زمان شاه شود مرا ضمان / نیست ز بختم این گمان کاو برهاندم ز غم


ما را به جز این زبان زبانی دگر است
جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است

آزاده‌دلان زنده به جان دگرند
آن گوهر پاکشان زکانی دگر است

"مولوی"
 

Saeed.bi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما را به جز این زبان زبانی دگر است
جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است

آزاده‌دلان زنده به جان دگرند
آن گوهر پاکشان زکانی دگر است

"مولوی"

تو در خوبی و زیبایی چنان امروز یکتایی / که ‌خورشید ار به‌ خود بندی به ‌زیبایی نیفزایی

حدیث‌روز محشرهرکسی‌در پرده می‌گوید / شود بی‌پرده‌ آن‌ روزی که‌ روی‌ از پرده بنمایی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تو در خوبی و زیبایی چنان امروز یکتایی / که ‌خورشید ار به‌ خود بندی به ‌زیبایی نیفزایی

حدیث‌روز محشرهرکسی‌در پرده می‌گوید / شود بی‌پرده‌ آن‌ روزی که‌ روی‌ از پرده بنمایی

یارب تو مرا به روی لیلی

هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای

نظامی



 

Saeed.bi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یارب تو مرا به روی لیلی

هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای

نظامی




یک شرر از عین عشق دوش پدیدار شد / طای طریقت بتافت عقل نگونسار شد

مرغ دلم همچو باد گرد دو عالم بگشت / هرچه نه از عشق بود از همه بیزار شد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یک شرر از عین عشق دوش پدیدار شد / طای طریقت بتافت عقل نگونسار شد

مرغ دلم همچو باد گرد دو عالم بگشت / هرچه نه از عشق بود از همه بیزار شد

داده چشمان تو در کشتن من دست بهم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست بهم
هر یک ابروی تو کافیست پی کشتن من
چکنم با دو کماندار که پیوست بهم

"وصال شیرازی
 

Saeed.bi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داده چشمان تو در کشتن من دست بهم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست بهم
هر یک ابروی تو کافیست پی کشتن من
چکنم با دو کماندار که پیوست بهم

"وصال شیرازی

مست شدم تا به خرابات دوش / نعره‌زنان رقص‌کنان دردنوش

جوش دلم چون به سر خم رسید / زآتش جوش دل آمد به جوش
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مست شدم تا به خرابات دوش / نعره‌زنان رقص‌کنان دردنوش

جوش دلم چون به سر خم رسید / زآتش جوش دل آمد به جوش

شب رفت صبوح آمد
غم رفت فتوح آمد

خورشید درخشان شد
تا باد ، چنین بادا...

مولانا

 

Saeed.bi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب رفت صبوح آمد
غم رفت فتوح آمد

خورشید درخشان شد
تا باد ، چنین بادا...

مولانا


آن دل که ز دیده اشک خون راند رفت / و آن جان که وجود بر تو افشاند رفت
تن بی‌دل و جان راه تو نتواند رفت / اسبی که فکند سم کجا داند رفت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آن دل که ز دیده اشک خون راند رفت / و آن جان که وجود بر تو افشاند رفت
تن بی‌دل و جان راه تو نتواند رفت / اسبی که فکند سم کجا داند رفت

تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی
بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت
 

Saeed.bi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی
که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت

تا جهان است از جهان اهل وفائی برنخاست / نیک عهدی برنیامد، آشنائی برنخاست


گوئی اندر کشور ما بر نمی‌خیزد وفا / یا خود اندر هفت کشور هیچ جائی برنخاست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا جهان است از جهان اهل وفائی برنخاست / نیک عهدی برنیامد، آشنائی برنخاست
گوئی اندر کشور ما بر نمی‌خیزد وفا / یا خود اندر هفت کشور هیچ جائی برنخاست

ترک خاقانی بسی گفتیم لیک
مثل او سحرآفرین جستیم نیست
در خراسان نیست مانندش چنانک
در عراقش هم قرین جستیم نیست




 

puyan khan

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﺗﺎ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻭﺍﭘﺴﯿﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺒﯿﻨﺪ ﺷﻮﺭ ﻭﺻﻞ

ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﻓﻠﮏ، ﭼﺮﺧﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﻭﺻﻞ ﺗﻮ ﻫﻔﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻡ

ﺗﻮ ﺑﺎ ﺟﻤﺎﻝ ﻫﺴﺘﯿﺖ، ﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺠﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﺍﺯ ﺩﻝ ﮔﺮﯾﺰﺍﻧﻢ ﻣﮑﻦ، ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﮑﻦ

ﺳﺎﻗﯽ ﺷﺮﺍﺑﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺰ، ﻣﺴﺘﻢ ﺑﮕﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﺍﺯ ﻓﺮﺵ ﮔﺮ ﻓﺎﺭﻍ ﺷﺪﻡ ﺑﺎ ﻋﺮﺵ ﺩﻣﺴﺎﺯﻡ ﻧﻤﺎ

ﺑﺮ ﺩﺍﺭ ﻓﺮﺵ ﻋﺮﺷﯿﺎﻥ، ﻃﺮﺣﯽ ﺩﺭﺍﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻣﺪﯼ، ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﻣﺪﯼ

ﺑﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﭙﯿﭽﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﻣﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﺯﺍﺭ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ

ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﮎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ، ﭼﺸﻤﯽ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺗﻠﺦ ﻣﺎ، ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﻏﻨﯿﻤﺖ ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪ

ﺑﺮ ﭘﯿﮑﺮ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﻣﺎ، ﺍﺷﮑﯽ ﺑﯿﺎﻓﺸﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ، ﺟﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ ﺳﻮﺧﺘﻪ

ﺗﻦ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻦ، ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﺍﺯ ﻣﺤﺸﺮ ﺭﺿﻮﺍﻧﯿﺖ ﺟﺎﻧﯽ ﺩﮔﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﻃﻠﺐ

ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

حضرت مولانا
 

Saeed.bi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﺗﺎ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻭﺍﭘﺴﯿﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺒﯿﻨﺪ ﺷﻮﺭ ﻭﺻﻞ

ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﻓﻠﮏ، ﭼﺮﺧﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﻭﺻﻞ ﺗﻮ ﻫﻔﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻡ

ﺗﻮ ﺑﺎ ﺟﻤﺎﻝ ﻫﺴﺘﯿﺖ، ﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺠﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﺍﺯ ﺩﻝ ﮔﺮﯾﺰﺍﻧﻢ ﻣﮑﻦ، ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﮑﻦ

ﺳﺎﻗﯽ ﺷﺮﺍﺑﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺰ، ﻣﺴﺘﻢ ﺑﮕﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﺍﺯ ﻓﺮﺵ ﮔﺮ ﻓﺎﺭﻍ ﺷﺪﻡ ﺑﺎ ﻋﺮﺵ ﺩﻣﺴﺎﺯﻡ ﻧﻤﺎ

ﺑﺮ ﺩﺍﺭ ﻓﺮﺵ ﻋﺮﺷﯿﺎﻥ، ﻃﺮﺣﯽ ﺩﺭﺍﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻣﺪﯼ، ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﻣﺪﯼ

ﺑﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﭙﯿﭽﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﻣﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﺯﺍﺭ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ

ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﮎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ، ﭼﺸﻤﯽ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺗﻠﺦ ﻣﺎ، ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﻏﻨﯿﻤﺖ ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪ

ﺑﺮ ﭘﯿﮑﺮ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﻣﺎ، ﺍﺷﮑﯽ ﺑﯿﺎﻓﺸﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ، ﺟﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ ﺳﻮﺧﺘﻪ

ﺗﻦ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻦ، ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

ﺍﺯ ﻣﺤﺸﺮ ﺭﺿﻮﺍﻧﯿﺖ ﺟﺎﻧﯽ ﺩﮔﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﻃﻠﺐ

ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ

حضرت مولانا
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را / ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را

امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است / آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را
 

Sahar Gh

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را / ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را

امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است / آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه مشاعره 109
Fo.Roo.GH مشاعرۀ شاعران مشاعره 11

Similar threads

بالا