یــاد ایــام جــوانـی جـگـرم خـون مـیـکـرد
خـوب شـد پـیـر شـدم کـم کم و نسیان آمد
استاد شهریار
داروی دل نمیکنم کان که مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش
هر که فدا نمیکند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش
یــاد ایــام جــوانـی جـگـرم خـون مـیـکـرد
خـوب شـد پـیـر شـدم کـم کم و نسیان آمد
استاد شهریار
داروی دل نمیکنم کان که مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش
هر که فدا نمیکند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم
در میان لاله و گل آشیانی داشتیم
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
تا مگر دیده ز روی تو بیابد اثری / هر زمان صد رهت اندر سر و پا مینگرم
تو به حال من مسکین به جفا مینگری / من به خاک کف پایت به وفا مینگرم
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود / بعد از این باد به گوش تو رساند خبرممقدارِ
یارِ
همنفس
چون من نَدانَد هیچکَس
ماهی که بر خُشک اوفتَد
قیمت
بدانَد
آب را.....
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود / بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی / حرفها بینی آلوده به خون جگرم
شب خوش![]()
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم
ورنه این صحرا تهی از لالهٔ سیراب نیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست
رهی معیری
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
دل گم کرده در این شهر نه من میجویمدل من ز تابناکی به شراب ناب ماند
نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند
"رهی معیری"
دل گم کرده در این شهر نه من میجویم
هیچ کس نیست که مطلوب مرا جویان نیست
آن پری زاده مه پاره که دلبند منست
کس ندانم که به جان در طلبش پویان نیست
ساربانا خبر از دوست بیاور که مرا
خبر از دشمن و اندیشه بدگویان نیست
مرد باید که جفا بیند و منت دارد
نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست
سعدی جانم
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بودتو جان نخواهی
جان دهی
هر درد را درمان دهی
مرهم نجویی زخم را
خود زخم را
دارو شوی ...
مولانا
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد
عشق میگفت به شرح آن چه بر او مشکل بود
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
حافظ جااانم
حلاوت خیال تو افیون روح من استداریم دلی صاف تراز سینه صبح
در پاکی و روشنی چو آیینه صبح
پیکار حسود با من امروزی نیست
خفاش بود دشمن دیرینه صبح
رهی معیری
حلاوت خیال تو افیون روح من است
مشکن شیشه عمرم به بدگمانی سنگ
خودم![]()
میخواهمت چنان که شب خسته خواب راگفتم دل و دین بر سر کارت کردم
هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی
آن من بودم که بی قرارت کردم
میخواهمت چنان که شب خسته خواب را
میجویمت چنان که لب تشنه آب را
محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیدهدمان آفتاب را
بیتابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایستهای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، میآفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
قیصر امین پور عزیز
وه که دامن میکشد آن سرو ناز از من هنوز
ریخت خونم را و دارد احتراز از من هنوز
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا | یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا | |
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی | سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا |
ا
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |