ما را همه شب نمیبرد خواب
. ای خفته روزگار دریاب.
در بادیه تشنگان بمردند.
وز حله به کوفه میرود آب.
بیرقیبان ز در وصل درآمد، یعنی
گل نو خاسته، بیزحمت خار آمده بود
ما را همه شب نمیبرد خواب
. ای خفته روزگار دریاب.
در بادیه تشنگان بمردند.
وز حله به کوفه میرود آب.
بیرقیبان ز در وصل درآمد، یعنی
گل نو خاسته، بیزحمت خار آمده بود
دیدگانم همچو دالانهای تار..
گونه هایم همچو مرمر های سرد،
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد...
دوش می امدو رخساره بر افروخته بود/ تا کجا باز دل غم زده ای سوخته بودیاد حق بر یاد خود بگزیدهاند
کار ابراهیم ادهم کردهاند
رهروان این گذرگاه، آگهند
توش راه خود فراهم کردهاند
گلههای معنی، از فرسنگها
گرگ خود را دیده و رم کردهاند
پروین اعتصامی
دل سپردن قدمِ اولِ دل کندن ماست
حرف «واو» ی که از آغازِ سلام افتاده....![]()
دل سپردن قدمِ اولِ دل کندن ماست
حرف «واو» ی که از آغازِ سلام افتاده....![]()
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت/ سببی ساز خدایا که پشیمان نشود.ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
دست بردم که کشم تیر غمش را از دل
تیر دیگر زد و بر دوخت دل و دست به هم...![]()
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
حال که من افتاده ام از پا چرا ؟؟
شمع جویی و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهی بینی
همه عالم مشارق انوار
کوروش قائد و عصا طلبی
بهر این راه روشن و هموار
چشم بگشا به گلستان و ببین
جلوهٔ آب صاف در گل و خار
ز آب بیرنگ صد هزاران رنگ
لاله و گل نگر در این گلزار
رنج فراق هست و امید وصال نیست
این "هست و نیست" کاش که زیر و زبر شود
در این شب سیاهم ، گم گشته راه مقصود
از گوشه ای برون آی ، ای کوکب هدایت
در زلف چون کمندش ، ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی ، بی جرم و بی جنایت
تا کی ز جهان پر گرند اندیشه
تا چند ز جان مستمند اندیشه
آن کز تو توان ستد همین کالبدست
يک مزبله گو مباش چند انديشه
هر کس ک دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
در گفتن ذکر حق زبان از همه به
طاعت که به شب کني نهان از همه به
خواهي ز پل صراط آسان گذري
نان ده به جهانيان که نان از همه به
امید من به وصالت، امید آن مردی استهمه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
دل عالمی بسوزیچو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
امید من به وصالت، امید آن مردی است
که گفت ماهی سرخ از سراب می گیرم...![]()
تو باشی به بیچارگی دستگیر
تواناتر از آتش و زمهریر
ازین برف و سرما تو فریادرس
نداریم فریادرس جز تو کس
سایه ای بر دل ریشم فکن ای سرو روان!
که من این خانه به سودای تو ویران کردم...
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |