تنها اگر به خلوتِ رويا نشسته اماز غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
شادم که با خيالِ تو تنها نشسته ام

تنها اگر به خلوتِ رويا نشسته اماز غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
تنها اگر به خلوتِ رويا نشسته ام
شادم که با خيالِ تو تنها نشسته ام
![]()
تا بوده چشم عاشق در راه يار بودهمکن آن نوع که آزرده شوم از خویت
دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
تا بوده چشم عاشق در راه يار بوده
بي انکه وعده باشه ، چشم انتظار بوده
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است.
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق ان لولی سر مست خریدار من است.
مشاهده پیوست 243990
ترسم که اشک درغم ماپرده در شود
وین راز سر به مهربه عالم سمر شود
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایمدر نامه رقم ز خانهای یافتهام
وز عنبر تر شمامهای یافتهام
از شوق دمی هزار بارش خوانم
گویی تو که گنج نامهای یافتهام
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
برجای بدکاری چومن یکدم نکوکاری کند
در فلق بود كه پرسيد سوار.آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
ميروي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در ميآرد،
پس به سمت گل تنهايي ميپيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين ميماني
و تو را ترسي شفاف فرا ميگيرد.
[FONT="]باز غم نامه به بیگانه چرا بنویسم[/FONT]دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو دروغ..
که فریبی تو فریب
باز غم نامه به بیگانه چرا بنویسم
تا به کی زیر چنین سقف سیاه و سنگین
قصه ی درد به امید دوا بنویسم
قلمم جوهرش از جوش و جراحت باقیست
پست باشم که پی نان و نوا بنویسم
بارها قصد خطر کردم و گفتی ننویس
پس من این بغض فرو خورده کجا بنویسم
مرا دیوانه می خواهی
ز خود بیگانه می خواهی
مرا دلباخته چون مجنون
زمن افسانه می خواهی
شدم بیگانه با هستی
زخود بیخود تر از مستیی
نگاهم کن!
نگاهم کن!
شدم هر آنچه می خواستی
ناگهان میآید و در سینه میلرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان میکند
با من از این هم دلت بیاعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان میکند؟
دلا طمع مبر از لطف بی نهایت دوست
چو لاف عشق زدی! سر بباز چابک و چست
توی قرآن خوانده ام ، یعقوب یادم داده است
دلبرت وقتی کنارت نیست ، کوری بهتر است
تا رفت مرا از نظر ان چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دید ه چه ها رفت
تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می كنم هر شب
بی مهر رخت روز مرا نورر نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه
چه آتشها كه در این كوه برپا می كنم هر شب
بیستون بر سر راه است مباد از شیرین
خبری گفته و غمگشن دل فرهاد کنید..
در دلم ابر تو می بارد عشق
سینه ام داغ تو را دارد عشق
باورم نیست کسی زخم تو را
بر دل خون شده نگذارد عشق
[FONT="]نه بال و پری با من ازآن روح پرنده[/FONT]قومی متفکراند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از انکه بانگ آید روزی
کای بی خبران راه نه آن است و نه این
نه بال و پری با من ازآن روح پرنده
نه جاذبه ای با من از این جسم تکیده
با معجزه ی خواب هم این پیرزمانی ست
از این همه گل رایحه ای نیز نچیده
همه هست آرزویم که ببینم از تورویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
تا بر گذشته مي نگرم، عشق خويش راهر حور وش که بر مه وخور حسن می فروخت
چون تودرامدی پی کار دگر گرفت
زین قصه هفت گنبد افلاک پر صداست
کوته نطر ببین که سخن مختصر گرفت
مشاهده پیوست 244039
هر حور وش که بر مه وخور حسن می فروخت
چون تودرامدی پی کار دگر گرفت
زین قصه هفت گنبد افلاک پر صداست
کوته نطر ببین که سخن مختصر گرفت
مشاهده پیوست 244039
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |