تا زبند زلف او قصد رهایی می کنمتو ای خزانزده جنگل، مخوان سرود سرور
صبور باش که فصل درختسوزان است
نبود و نیست مرا همدمی که این جنگل
نه جنگل است، که انبوه تکدرختان است
می دهد بر زلف مشکین پیچ و تاب دیگری
تا زبند زلف او قصد رهایی می کنمتو ای خزانزده جنگل، مخوان سرود سرور
صبور باش که فصل درختسوزان است
نبود و نیست مرا همدمی که این جنگل
نه جنگل است، که انبوه تکدرختان است
تا زبند زلف او قصد رهایی می کنم
می دهد بر زلف مشکین پیچ و تاب دیگری
اگر روزی مقدر شد که با اشکت وضو سازمیک دم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه ی من بینی
این مایه ی گناه و تباهی را
تا بوده چشم عاشق در راه يار بودهمن از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامه قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
[FONT="]من از تو ميمردم[/FONT][FONT="]اگر روزی مقدر شد که با اشکت وضو سازم
خدا داند که با چشمت هزاران قبله میسازم
من یاد خوش دوست به دنیا ندهممن از تو ميمردم
اما تو زندگانی من بودی
تو با من ميرفتی
تو در من ميخواندی
وقتی که من خيابانها را
بی هيچ مقصدی ميپيمودم
من یاد خوش دوست به دنیا ندهم
لبخند خوشش به حور رعنا ندهم
من چشم ازو چگونه توانم نگاه داشتمن به خود آهسته میگویم
باز هم رویا
آن هم اینسان تیره و درهم
باید از داروی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
می فشارم پلکهای خسته را بر هم
[FONT="]موج رنگین افق پایان نداشت[/FONT][FONT="]من چشم ازو چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
دوســـت دارد یار این آشفتگــــیموج رنگین افق پایان نداشت
آسمان از عطر روز آکنده بود
گرد ما گوئی حریر ابرها
پرده ای نیلوفری افکنده بود
دوســـت دارد یار این آشفتگــــی
کوشـــش بیهوده به از خفتگــــی
يك چند به كودكي به استاد شديم
يك چند ز استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد
چون آب بر آمديم و چون باد شديم
مرا از تو رهایی نیست تا در پردههای جان
شباشب با خیالم طرح چشمان تو میریزم
{ حسین منزوی }
[FONT="]او نیست که در مردمک چشم سیاهم[/FONT][FONT="]ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده
ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا
این باد اندر هر سری سودای دیگر میپزد
سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار ایدم امشب
کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند
[FONT="] [/FONT][FONT="]من خیره به آینه و او گوش به من داشت[/FONT][FONT="]داستانی شدم كه پايانش مثل يك عصر جمعه دلگير است
نيستم در حدود حوصلهها، پس چه بهتر كه مختصر بشوم
مهدی فرجی
اینجا یکی از حس شب، احساس وحشت میکنه
هر روز از فکر سقوط ، با کوه صحبت میکنه ...
{ روزبه بمانی}
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
تا بوی زلف یار در آبادی من استیک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست
مولانا
تا بوی زلف یار در آبادی من است
هر لب که خنده ای کند از شادی من است
نمیدونم از کیه، از تیتراژ سمت خدا!![]()
تني آلوده ی درد و دلی لبريز غم دارمتا دامن کفن نکشم زیر پای خاکباور مکن که دست زدامان بدارمت
تني آلوده ی درد و دلی لبريز غم دارم
ز اسباب پريشاني تو را اي عشق كم دارم
اینو خیلی دوس دارم :ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون او به مقصد ها رسید و ما هنوز آواره ایم
لایکاینو خیلی دوس دارم :
من شمع جانگدازم، تو صبح جانفزایی
سوزم گرت نبینم، میرم چو رخ نمایی
با د:
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
من درد تو را ز دست آسان ندهمدر برکه اشکم همه دم نقش تو دیدم
این هدیه خوبیست که از آب گرفتم
[FONT="]منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کردمن درد تو را ز دست آسان ندهم
دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم
مولانا
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم
مولانا
میتوان ساخت آنچه را که نساخته اند
ساختن انجاست که تو بسازی خودت را
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |