من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرمما ، آتش افتاده به نيزار ملاليم ،
ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم ،
بگذار كه – سرمست و غزل خوان – من و خورشيد :
بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم .
تو آهو وش چنان شوخی که با من می کنی بازی
من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرمما ، آتش افتاده به نيزار ملاليم ،
ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم ،
بگذار كه – سرمست و غزل خوان – من و خورشيد :
بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم .
تا نیست نگری ره هستت ندهندمجنون که بلند نام عشقست
از معرفت تمام عشقست
مُطرب تو بزن ساز نوائی بدرستیما ، آتش افتاده به نيزار ملاليم ،
ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم ،
بگذار كه – سرمست و غزل خوان – من و خورشيد :
بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم .
ما جامه نمازی به سر خم کردیممُطرب تو بزن ساز نوائی بدرستی
ساقی تو بده باده که من توبه شکستم
دگر ره کاین سخن بشنید فرهادتا نیست نگری ره هستت ندهند
وین مرتبه با همت پستت ندهند
رازداری کن و از من گله در جمع مکندگر ره کاین سخن بشنید فرهاد
نشان هوشمندی رفتش از یاد
بزد زانگونه سر بر سنگ خارا
که جوی خود شد از سنگ آشکار
راستی گویم به سروی ماند این بالای تودگر ره کاین سخن بشنید فرهاد
نشان هوشمندی رفتش از یاد
بزد زانگونه سر بر سنگ خارا
که جوی خود شد از سنگ آشکار
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوسما جامه نمازی به سر خم کردیم
با خاک خرابات تیمم کردیم
شاید که در این صومعه ها در یابیم
آن علم که در مدرسه ها گم کردیم
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نهدلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
آبرویی هم اگر هست بخر، جمع مکندلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
رازداری کن و از من گله در جمع مکن
باز بازیچه مشو، بارِ سفر جمع مکن
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی | سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا | |