تا عطر تو آمد غزلم بال درآورد
آزاد شد از قید زمانها و مکانها
اهل دردی که زبان دل من داند نیست
دردمندم من و یاران همه بی درمانند...
تا عطر تو آمد غزلم بال درآورد
آزاد شد از قید زمانها و مکانها
دود این شهر مرا از نفس انداخته استاین قافله ی عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
در دل من همه کورند و کرند.اهل دردی که زبان دل من داند نیست
دردمندم من و یاران همه بی درمانند...
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار از اين در وطن خويش غريب.
قاصد تجربه هاي همه تلخ،
با دلم مي گويد
که دروغي تو، دروغ
که فريبي تو، فريب.![]()
در این سرای بی کسی کسی ب در نمیزنداین قافله ی عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار از اين در وطن خويش غريب.
قاصد تجربه هاي همه تلخ،
با دلم مي گويد
که دروغي تو، دروغ
که فريبي تو، فريب.![]()
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار از اين در وطن خويش غريب.
قاصد تجربه هاي همه تلخ،
با دلم مي گويد
که دروغي تو، دروغ
که فريبي تو، فريب.![]()
به دستای تو محتاجم برای لمس خوشبختی
واسه تسکین قلبی که براش عادت شده سختی
يا خمش سازی خروش بی شکيبم رابه دستای تو محتاجم برای لمس خوشبختی
واسه تسکین قلبی که براش عادت شده سختی
يا خمش سازی خروش بی شکيبم را
يا ترا من شيوه ای ديگر بياموزم
يا خمش سازی خروش بی شکيبم را
يا ترا من شيوه ای ديگر بياموزم
تو برایم ترانه می خوانیمو پریشان به شکار آمد و بعد ازآن روز
من پریشانم و او گیره به گیسو زده است
هر کس که دلی چون دل ما داشته باشدمکن کاری که بر پا سنگت آیه
جهان با این فراخی تنگت آیه
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند
تو را از نامه خواندن ننگت آیه
هر کس که دلی چون دل ما داشته باشد
از دست غم آرام کجا داشته باشد
تو را می خواهم و دانم که هرگزدل به دلداران سپردن کار هر دلدار نیست
من به تو جان میسپارم دل که قابل دار نیست
دستم به ماه میرسد امشب اگر که عشقتو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوییا خوابم و ترانه ی تو
از جهانی دگر نشان دارد...
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرمدل به دلداران سپردن کار هر دلدار نیست
من به تو جان میسپارم دل که قابل دار نیست
هر سر موی تو را با زندگی پیوندهاستمکن کاری که بر پا سنگت آیه
جهان با این فراخی تنگت آیه
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند
تو را از نامه خواندن ننگت آیه
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدنتو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم ....
هر سر موی تو را با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی از خود بریدن مشکل است
قهر و مهرت خوشدلم کرددستم به ماه میرسد امشب اگر که عشق
دست مرا دوباره بگیرد اگر که عشق
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین همی سپرم
قهر و مهرت خوشدلم کرد
آن دم که بیمارم کنی
تو ای تنها تر از تنها به دنبال تو می گردم
توای پیدا و ناپیدا به دنبال تو می گردم
مهرِ پاییز کجا بود در این شهر شلوغ
چار فصل دل من در خطر بی مهری ست ..
قهر و مهرت خوشدلم کرد
آن دم که بیمارم کنی
دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوییاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد
دوستی کی اخر آمد دوستداران را چه شد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند ..........وندران ظلمت شب اب حیاتم دادندیاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد
دوستی کی اخر آمد دوستداران را چه شد
انچنان مهر توام در دل و جان جای گرفت ......که اگر سر برود از دل و از جان نروددیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی
در اشکها غلتان شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی
شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند ..........وندران ظلمت شب اب حیاتم دادند
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |