shaqaieq
عضو جدید
تا نیست نگری ره هستت ندهند
وین مرتبه با همت پستت ندهند
دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش ...
تا نیست نگری ره هستت ندهند
وین مرتبه با همت پستت ندهند
شــب خوابید و از گریــه بیـدارم هنــوزدوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش ...
شــب خوابید و از گریــه بیـدارم هنــوز
گر چه رفتی از برم، مشتاق دیدارم هنــوز
ناز جنگ آمیـــز جانـان برنتــابــد هــر دلیزاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند تهمت بدنامیشان ...
ناز جنگ آمیـــز جانـان برنتــابــد هــر دلی
ساز وصل و سوز هجران برنتابد هـر دلی
یاس بوی مهربانی می دهد
عطر دوران جوانی می دهد ...
دو هفته می گذرد کان مه دوهفتـ ــــه ندیدم
به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیــخ ارادت بریـــ ـــد و من نبریـ ـــدم
[h=2]مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
وفاداران کویش را چو جان خویشتن دارم ...
![]()
ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
سایه*ی دولت همه ارزانی نودولتان
من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن
ای بی*خبر بکوش که صاحب خبر شوینازنینا ما به نــــاز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن ! با ما چرا ...!
ای بی*خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
شاعران مدحت سرای شهریارانند، لیکیار دلدار من ار قلب بدینسان شککند
ببرد زود به جانداری خود پادشهش ...
شاعران مدحت سرای شهریارانند، لیک
شهریار ما غزل خوان غزال خویشتن
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار ............ چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و بروملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی...
یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو
یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شدای دیر به دست آمده بس زود برفتی// آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
آن روز که توسن فلک زین کردندیک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را
درشکنید کوزه را پاره کنید مشک راآن روز که توسن فلک زین کردند
وآرایش مشتری و پروین کردند
این بود نصیب ما ز دیوان قضا
ما را چه گنه قسمت ما این کردند
درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را
جانب بحر می روم پاک کنید راه من
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ استنتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن
نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویشدر یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست //جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
اگرم نمیپسندی مدهم به دست دشمن //که من از تو برنگردم به جفای ناپسندانتو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارداگرم نمیپسندی مدهم به دست دشمن //که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند // گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنماز آن تنهایی ملک غریبی شد هوس ما را
که روزی چند نشناسیم ما کس را و کس ما را
ز دست ما اگر پابوس خوبان بر نمیآید
همین دولت که: خاک پای ایشانیم بس ما را
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می*جوییای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم
تو کعبهای هر جا روم قصد مقامت می کنم
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می*جویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می*گویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی
| Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
|---|---|---|---|---|
|
|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
|
|
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |