آوازه ی جمالت از جان خود شنیدیم
چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیدم
مرگ کین جمله ازو در وحشتند
میکنند این قوم بر وی ریشخند
آوازه ی جمالت از جان خود شنیدیم
چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیدم
مرگ کین جمله ازو در وحشتند
میکنند این قوم بر وی ریشخند
دردم ببین وهم تو به فریاد رس مرا
گیرم نمیدهی به چومن طوطیی شکر
روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچه ای هنوز و هزارت رقیب هست
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو
ببرد قیمت سرو بلندبالا را
از این پنج شین روی رغبت متاب
شب و شاهد و شمع و شهد و شراب
به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو
چرا باید سپردن جان نگاری جان سپاری را
ای آفتاب آهسته تر بر بام قصرش زن قدم
ترسم صدای سایه ات خوابست بیدارش کند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند ...
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
یارب اندر کنف سایه ی آن سرو بلند
گر من سوخته یکدم بنشینم چه شود ..؟!
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای عجل که به یاران رسانیم ...
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه ؟..!!
همه دردم همه داغم همه عشقم همه سوزم
همه در هم گذرد هر مه و سال و شب و روزم
وصل و هجرم شده یکسان همه از دولت عشقت
چه بخندم چه بگریم چه بسازم چه بسوزم
گفتنی نیست که گویم ز فراقت به چه حالم
حیف و صد حیف که دور از تو ندانی به چه روزم
دست و پایم طپش دل همه از کار فکنده
چشم بر جلوهٔ دیدار نیفتاده هنوزم
غصهٔ بیغمیم داغ کند ور نه بگویم
داغ بیدردیم از پا فکند ور نه بسوزم
مرو راهی که پایت را ببندند
مکن کاری که هشیاران بخندند ...
دل دیوانه به زنجیر نبستن عجبست
که به زنجیر ببندد دل دیوانه مرا؟
ای سها از آشنایان دور باش
سوی تاریکی مرو ، در نور باش
برگ ریز مهر و پاییز وفاست
گر به تو زخمی رسد از آشناست ...
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
دمم میدهی که: من بیابم دمی دگر
گره بر دمم زدی، رها کن دمی مرا
امام خواجه که بودش سر نماز دراز
به خون دختر رز ، خرقه را قصارت کرد ...!
دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه
میکشم در پای خود چندان که بتوانی مرا
آسمان بارید و بارانی شدیم
موج زد دریا و طوفانی شدیم
بغض چندین ساله ی ما وا شد
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
نشاط جوانی ز پیران مجویدوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکستن کار آسانیست ! حرفش را نزن ...
نشاط جوانی ز پیران مجوی
که آب رفته باز نیاید به جوی
انصاف در جبلت عالم نیامده استیار مرا ، غار مرا ، عشق جگر خوار مرا
یار تویی ، غار تویی ، خواجه نگهدار مرا ...
انصاف در جبلت عالم نیامده است
راحت نصیب گوهر آدم نیامده است
از مادر زمانه نزاده است هیچکس
کوهم ز دهر نامزد غم نیامده است
تا تورا دیدم ندادم دل به کس
عاشقم کردی به فریادم برس ...
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
| Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
|---|---|---|---|---|
|
|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
|
|
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |