تو را چه غم که یکی از غمت به جان آید ......... که دوستان تو چندانکه می کشی بیش انددر آسمان خبری از ستاره من نیست............ که هرچه بخت بلند است عمر کوتاه است
تو را چه غم که یکی از غمت به جان آید ......... که دوستان تو چندانکه می کشی بیش انددر آسمان خبری از ستاره من نیست............ که هرچه بخت بلند است عمر کوتاه است
دگر به روی کسم دیده بر نمی باشدتو را چه غم که یکی از غمت به جان آید ......... که دوستان تو چندانکه می کشی بیش اند
دگر به روی کسم دیده بر نمی باشد
خلیل من همه بت های آزری بشکست
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدنتوسنی کردم ندانستم همی............ کز کشیدن تنگ تر گردد کمند
نه عشقش را توان از سر به در کرد ......... نه با خویش توان یک لحظه سر کرددانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بودنه عشقش را توان از سر به در کرد ......... نه با خویش توان یک لحظه سر کرد
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زددل به آن غمزه ی خون ریز کشد جامی را ............. صید را چون اجل آید سوی صیاد رود
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس ......... کجاست دیر مغان و شراب ناب کجادر ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس ......... کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این رهِ دور را رسیدن بودی
کاش از پسِ صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امیدِ بر دمیدن بودی
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم
مملکت را جان من ، آزاد کن ، آباد نه
زانکه آبادش کند آزادی ، ار آباد نیست
.
دعا کن به شب ، چون گدایان بسوزتنها ز راز دل من پرده بر افتاد
تا بود فلک شیوه ی او پرده دری بود
ز دفتر فال امیدم چنان آمد که من جستمدعا کن به شب ، چون گدایان بسوز
اگر می کنی، پادشاهی به روز
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارمز دفتر فال امیدم چنان آمد که من جستم
ز قرعه نقش پندارم چنان آمد که من خواهم
مرا یاران سپاس ایزد کنند امروز کز طالع
به نام ایزد دل و یارم چنان آمد که من خواهم
مرا بر کعبتین دل سه شش نقش آمد از وصلشمرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
مائیم و می و مطرب و این کنج خرابمرا بر کعبتین دل سه شش نقش آمد از وصلش
زهی نقشی که این بارم چنان آمد که من خواهم
دلا سر بر زمین دار و کله بر آسمان افشان
که آن ماه کله دارم چنان آمد که من خواهم
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم غذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
دوش دیدیم که ملائک در میخانه زدندبگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز اتش درونم دود از کفن بر اید
دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد/ من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارددوش دیدیم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتی و به پیمانه زدند
دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد/ من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد
دایم گل این بستان شاداب نمیماند // دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
یارب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه جو گردی ز میان برخیزم
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر................به غیر گریه که آنهم به اختیارم نیست
تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیارتا سر زلف تو در دست نسیم افتاده ست
دل سودا زده از غصه دو نیم افتاده ست
تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو
گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو
زلیخااااا مرد از حسرت ک یوسف گشت زندانی.... چراعاقل کند کاری ک باز ارد پشیمانی
وقت سحر است خیز ای مایه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کآنها که به جای اند نپایند بسی
و آنها که شدند کس نمی آید باز
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی//پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزمزلیخااااا مرد از حسرت ک یوسف گشت زندانی.... چراعاقل کند کاری ک باز ارد پشیمانی
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی//پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |