دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چو بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
دل را به کف هر که نهم باز پس آرد// کس تاب نگه داری ديوانه ندارد
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چو بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
دل را به کف هر که نهم باز پس آرد// کس تاب نگه داری ديوانه ندارد
دست او هست ابر و دریا دل
ابر شاگرد و نایبش دریاست![]()
دزدانه در آمد از درم دوشتنها ز راز دل من پرده بر افتاد
تا بود فلک شیوه ی او پرده دری بود
دزدانه در آمد از درم دوش
افگنده کمند زلف بردوش
برخاستم و فتادم از پای
چون او بنشست رفتم از هوش
مرده را حسرت زمردن نیست هست از بهر آنکهشب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم![]()
مرده را حسرت زمردن نیست هست از بهر آنکه
باز می گیرند زوهم صحبتان دیدار خویش
هر که روزی ناوکی خوردست او داند که چیست
درد مجروحی که نالد از دل افگار خویش
راز با دیوار هم گفتن نمی آرم ازانک
گوشها می بینم از هر سو پس دیوار خویش
شیر بی دم و سر و اشکم که دید
این چنین شیری خدا خود نا فرید
دست از طلب ندارم تا کام من برآریدوش دیدیم که ملائک در میخانه زدند.......................گل آدم بسرشتی و به پیمانه زدند
دست از طلب ندارم تا کام من برآری
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
نشد گرم از سرودش خانه عشق و اميد من
كنون دور از كبوتر ، لانه خالی، آسمان خاليست![]()
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج...............سزد اگر همه دلبران دهندت باج
جز نقد جان به دست ندارم شراب کو
کان نیز به کرشمه ی ساقی کنم نثار
رازی است در نگاهت شرمنده و صمیمی
هی خشک شد دهانم ، هی لال شد زبانم![]()
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکته ی هر محفلی بود
در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود
ابری كه شاید مثل من آماده ی فریاد كردن بود![]()
دردی ست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن
ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران خاكش اما آشنا با خشت جانم![]()
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
فضای اسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
دیشب سکوتی روح جنگل را تکان دادمرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
فضای اسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
دلا تا کی در این زندان فریب این و آن بینیدیشب سکوتی روح جنگل را تکان داد
گویی در ساحل درختی تشنه جان داد
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیمدلا تا کی در این زندان فریب این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان مارا بس
افسوس که سرمایه زکف بیرون شدسبک باران به شور آیند از هر حرف بی مغزی
به فریاد آورد اندک نسیمی هر نیستان را
افسوس که سرمایه زکف بیرون شد
در پای اجل بسی جگر ها خون شد
کس نامد ار آن جهان که پرسم از اوی
احوال مسافران دنیا چون شد
سحرم دولت بیدار به بالین آمددارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
ابر و باد و مه و خورسید و فلک در کارنددر نگاه تو که پيوند زد اندوه مرا ؟
چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا ؟!![]()
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخورابر و باد و مه و خورسید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |