یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
رندان تشنه لب را جامی نمی دهد کس
گویا ولی شناسان رفتند از این ولایت
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
تن آدمی شریف است به جان آدمیترندان تشنه لب را جامی نمی دهد کس
گویا ولی شناسان رفتند از این ولایت
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
سلام دوستمتا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
مبر زموی سپیدم گمان به عمر درازتا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
سلام گلمسلام دوستم
من از بیگانگان هرگز ننالم //كه با من هرچه كرد آن آشنا كرد
یک شبی مجنون نمازش را شکستمبر زموی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان به حادثه ای پیر میشود گاهی
یک چند به کودکی به استاد شدیم/یک چند به استادی خود شاد شدیمیک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای......
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارمیک چند به کودکی به استاد شدیم/یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید/از خاک در آمدیم و بر خاک شدیم
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مستمرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کسمن خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم
شب خوبی داشته باشی
دوباره سلامما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
شبت قشنگ.....![]()
سلامدوباره سلام
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافتسلام
آنکه رخسار ترا رنگ گل و نسرین داد
صبر و ارام تواند به من مسکین داد
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباددیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گمگشته ای که باده ی نابش به کام رفت
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشندتنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
تو نیکی می کن و در دجله اندازشب كه آرام تر از پلك تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست![]()
زاری ما شد دلیل اضطرار // خجلت ما شد دلیل اختیارتو نیکی می کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
زاری ما شد دلیل اضطرار // خجلت ما شد دلیل اختیار
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب ... قرین آتش هجران و هم قران فراق
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی// قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا![]()
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست كوته ماست. ......
ته که ناخواندهای علم سماوات ته که نابردهای ره در خرابات
ته که سود و زیان خود ندانی بیاران کی رسی هیهات هیهات
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
مو احوالم خرابه گر تو جویی جگر بندم کبابه گر تو جویی
ته که رفتی و یار نو گرفتی قیامت هم حسابه گر تو جویی
یارم چو قدح بدست گیرد // بازار بتان شکست گیرد
هيچ صفحه اي نشان از من نداشتدلت ای سنگدل بر ما نسوجه عجب نبود اگر خارا نسوجه
بسوجم تا بسوجانم دلت را در آذر چوب تر تنها نسوجه
تا به آواز که باشد گوش صیاد آشناهيچ صفحه اي نشان از من نداشت
برگه هاي خالي زيادي بود
پاك شده بودم
از صفحه زندگي ات
تا به آواز که باشد گوش صیاد آشنا
بلبل اندر آشیان مینالد و ما در قفس
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |